کاش همه رو خوب دیده بودم؛ تا می تونید هم و نگاه کنید....
دلم میخواد همه رو خوب نگاه کنم... ولی خیلی وقت ندارم...

آدمایی رو که می خوام خیلی نگاه کنم ، جز یکی دوتاشون، هیچ کدوم نیستن!
- این قرصا چیه؟!!
: قرص جیم شو!
- چی؟ جیم شو چیه دیگه؟؟
: هیچی بابا! هروقت سر کلاس حوصلم سر میره اجازه میگیرم برم قرص بخورم!
!!!!!!
پ.ن: من به این سن هم که رسیدم از این کارا بلد نیستم :(
- تو دل شما چی می­شورن خانم؟!!
: تو دل من هرچی بشورن رخت نمیشورن!
- چرا؟!!
: چون دیگه این دفعه میدونم داری فیلم میگیری...

همه­ی فیلما رو n بار نگاه می­کنم...
دلم برات یه کوچولو میشه؛
جیرینگ رفت...
مرا از پا فكنـــــــده شكســـــتنهای بســیار...
دلا خو کن به تنهایی...
و باز یه برگ دیگه از دفتر زندگی ورق خورد!
now there's a look in your eyes ...
like black holes in the skies
تو اینجا بودی؛
مطمئنم که اینجا بودی!
و توی اون لحظه هایی که یکی رو با تو اشتباه می­گرفتم و دلم هری میریخت تو، شاید همون اطراف از پشت من و نگاه میکردی؛ یا اینکه فک میکردی...
کاش میذاشتی بزرگ شدنم و تو نگات ببینم.
"خطر امریکا جدی است؛ با کوچکترین غفلت از بین خواهیم رفت"
آخرش ما نفهمیدیم آمریکا هیچ غلطی نمی تونه بکنه یا اینکه..؟!!!
کامپیوترم مطابق معمول پوکیده؛ ولی این دفعه هیچ عجله ای برا درست کردنش ندارم؛
یه جورایی احساس می کنم که الآن آرامش دارمD:
اگه دانشگاه جلوی تعاونی نشستن و چای خوردن و خلاصه از این چیزا باشه، میشه گفت تازه یه چند روزه که دانشگاه شروع شده!:)
هرچند یه جاهایی با دکتر توسرکانی موافق نیستم، ولی کلا دید خوبی برای خوندن قرآن به آدم میده؛ مخصوصا یه جاهایی که ریشه و معانی و تفاسیر یه سری کلمات کلیدی رو میگه؛
الی هم ویزا گرفت و رفتنی شد :)
تا کی نوبت ما شود؟!!
من الآن تو شوکم؛
نه از این که تو رو دوست دارم؛
نه از این اوضاعی که به وجود اومده؛ که نمی­دونم چجوری جمعش کنم؛
نه از دیدن تو با اون وضعیت؛
از رو دستی که خوردم؛
از رو دستی که خودم از خودم خوردم...
خیلی روحم حساس و لطیف بود، Sin city رو هم که دیدم نور علی نور شده؛
تا عصبانی میشم یکی از اون صحنه­هاش بسته به تناسب میاد تو ذهنم؛
یکی نیست بگه تو با این وضعیت ...
مسمومیت مزمن!!!!
انصافا بعضی از این دکترا عجیب بیسوادن!!!
...کلما نضجت جلودهم بدلنهم جلودا غیرها...
به گناه حماقت، می­سوزم، پوست میندازم و باز می­سوزم.

Karma Police-Radiohead


Karma police, arrest this man, he talks in maths

...

خیلی دوست دارم که لذت اندیشه­ی بی­فردایی رو تجربه کنم!
فقط نمی­دونم چی واقعنکی مانع میشه؟!!
بین پوچی "تهوع" و پوچی "بیگانه" معلقم!
شاید ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه باشه، ولی همیشه که نباید ماهی گرفت؛
شاید یه وقتایی هم لازم باشه ماهی رو ول کنی تو آب، و اونوقت دیگه "هروقت" جواب نمیده.
الآن حوصله ندارم حرف بزنم و توضیح بدم؛
دلم فقط یکی رو می­خواد که به چشمام نگاه کنه و خودش همه چیز و بفهمه؛
همین.
از آدما متنفر نیستم؛ فقط حوصلشون و ندارم؛
و برام هیچ فرقی ندارن.
عقل و دل هردو تعطیل!
برا یه مدت میرم تو stand by.
روی کتاب
تصویر ساعت شنی است
می­چرخم
دور خودم می­چرخم
ثانیه هدر می­دهم
برای نرفتن...

جادوی ششم: دلت برایم تنگ خواهد شد
دیدی یه وقتایی دل و عقلت دو چیز مختلف میگن؛
اونوقت عقله می­شینه منطقی دله رو راضی می­کنه که حرفش درسته؛
بعد دله حرفش عوض نمی­شه ولی قول میده که آروم بشینه و بذاره عقله کارا رو درست کنه؛
دیدی اونوقت عقله هر کاری می­کنه نتیجه­ش خراب میشه؛ دله به روی خودش نمیاره، هی تشویقش می­کنه، ولی باز...
نمی­دونم آخرش چی میشه؟!!
من نه مهربونم، نه باگذشت، نه هیچی دیگه!
اونقد خودخواه هستم که همه­ی کارایی رو که می­کنم فقط واسه خودم باشه؛ برا آرامش خودم؛
من برا کسی کاری نمی­کنم؛
و از کسی هم توقعی ندارم.
سخن رنج مگو؛ جز سخن گنج مگو!
ور ازین بی­خبری رنج مبر، هیچ مگو
برای بار هزارم:
فلفل و دارچین سعی کن مصرف نکنی؛
سوسیس و کالباس و پیتزا و این جور چیزا نخور؛
گوجه نخور؛ خربزه و انگور هم تحریک کننده­ن؛
رو بالش پر نخواب؛
سس نخور؛
لاک نزن؛
جایی که تازه رنگ زدن نرو؛
گل و گیاه طبیعی نگه ندار؛
اسپری نزن؛
عطر رو به پشت لباست بزن؛
خلاصه آسه برو آسه بیا که
آلرژی مثل یه گربه می­مونه ؛
اگه پا رو دمش نذاری، آروم می­خوابه و باهات کاری نداره؛
اما اگه پا رو دمش بذاری...!

پ.ن:چقدر هم که من بچه­ی حرف گوش کنیَم!
هنوز توصیه ها تموم نشده می­گم حالا میشه یه خوشه انگور به من بدین؟؟
زندگی هر قدر هم که سگی باشه، وقتی کسایی رو که دوست داری تو یه آرامش نسبی باشن، قابل گذروندنه؛
فان مع العسر یسرا؛ ان مع العسر یسرا
من می­ترسم؛
از تکرار اشتباهات گذشته؛ از تکرار اشتباهات خودم؛ از تکرار اشتباهات دیگران؛
از دردی که می­تونه پایان هر لذتی باشه؛
تا میام از یه چیزی لذت ببرم و یه لحظه از این دنیا کنده بشم، یه ترسی تو دلم میریزه پایین که باز داری اشتباه می­کنی؛ که اینم می­تونه یه تکرار دیگه باشه؛ یه روی دیگه از همون سکه­ی لعنتی؛
و لذتی که هنوز مزه مزه­ش نکردم تبدیل میشه به یه ترس احمقانه؛ به تجسم یه درد تلخ؛
مدتهاست که لذت بردن واقعی رو تجربه نکردم؛
لذتی که این ترس لعنتی باهاش نباشه؛
هر عملی را عکس العملی است؛
درست به همان اندازه و در جهت عکس آن؛
می فهمی؟!! هر عملی!
موهامو کوتاه کردم؛
کوتاهِ کوتاه؛
و باز حس آزادی و رهایی می­کنم؛
و حس یه شروع جدید می­گیرتم؛
هرچند که اینبار چیزی تغییر نکرده؛
و نمی­خوام چیزی رو تغییر بدم؛
و برای فراموش کردن، دیگه از خودم توی آیینه فرار نمی­کنم؛
هرچند دیگه کسی نیست که آخرین برگ برنده­ش، اولین برگ من برای بازی با سرنوشت باشه؛
و هرچند دیگه منتظر معجزه­ای نیستم؛
ولی باز حس اون موقع ها رو دارم؛
سه ماه دهنم و سرویس کردی؛
هرچی خواستی غر زدی؛
هرچی هم گفتم قبول نکردی؛
هیچ­جوری هم نمی­تونستم بهت ثابت کنم؛
اما حالا کچلت می­کنم؛ در حقیقت کچلت می­کنیم؛
اگه تونستی از دستمون در برو!

پ.ن1: یعنی باز سال دیگه همش جلو تعاونی پلاسیم و چایی می­خوریم و بی­خیال می­خندیم و شاسکول بازی در میاریم؟
پ.ن2: اوس کریم! دست مریزاد؛ فقط اون یکی رو هم که خودت می­دونی؛ چاکریم :)
پ.ن3: حالا بعد از همه­ی تهدیدا، مری جونم! مبارکه !
می­دونی نقطه­ی اشتراک من و تو چیه؟
حماقت!
حماقت من تو نرفتن؛
حماقت تو تو برگشتن؛
جغوری(جغوری بود یا جاغوری؟!!) رو تو دانشکده ریاضی دیدم؛
یاد آز نرم­افزار افتادم؛
برا یه لحظه دلم خواست که برگردم به دوره­ی لیسانس!
باز بشینم سر کلاس آز نرم؛
با همه­ی اونایی که بودن!من، تو ، صبا، بهروز، آرش، مهرنوش(علیرضا)و...
یادته الی؟!
باز کوییزا رو تقلب کنیم؛ نمره­ی صفر بگیرم؛
سر کلاس با هم مجله بخونیم؛ هر کسی کارای خودش و بکنه؛
یه جورایی خیلی خوب بود؛
حیف که دیگه هیچ­وقت برنمی­گرده؛
نديدم بی‌رحم‌تر از اون سه عقربه‌ی گردانِ بی احساس. چنان بی‌اعتنا به وجودم به حرکت ادامه می‌دهند که به بودنم شک کردم. کاش يکی‌شان لحظه‌ای درنگ می‌کرد و می‌پرسيد٬ شما؟
شاید وقتی خیلی دوست داشته باشم (خیلی؟؟!!) خیلی طول بکشه که فراموشت کنم(هرچند دیگه اینو مطمئن نیستم) ولی وقتی فراموش بشی واسه همیشه فراموش شدی؛ یه­جوری که انگاری اصلا از اول نبودی؛ یه جورایی انگار پاک میشی؛ یه چیزی مثل shift-delete!

Freudiana.wma

هر روز و هر روز باید ببینیش!
که فراموش نکنی؛
که واقعیت روببینی؛
که تو رویاها فرو نری؛
می­فهمی؟!! هرروز.
هنوز شروعش نکردم دارم تو دلم میگم "خدایا شهامت پایان دادنش و به من بده"!!!
از همین جا میشه تا تهش و خوند دیگه!
یه وقتایی برای اینکه حس کنی هنوز آزادی و برای خودتی، لازمه که کلاسِت و­، کارِت­و دوستت­و، خانوادت­و، استادت­و، پروژه­ت و زندگی رو دودر کنی؛
لیاقتمون همین کشوره با همین حکومت و همین دم و دستگاه گوسفندهای عزیز!
اینقد الکی زر نزنید و آه و ناله نکنید!
این دودر کردنا یه چیز و خوب میگه؛
این که چقد به دیدنت مشتاقم!
نمی­دونم...
چه می­دونم...
نمی­خوام...
نه...
نمی­دونم...
نمی­دونم...
نمی­خوام...
چه می­دونم...
نه...
نه...
نمی­خوام...
نمی­دونم...
میشه خفه شی سوفی؟!!!
هوا گرمه؛
کسی تو تاکسی نیست؛
باید منتظر بشینم تا پر بشه؛
MP3 Player بدون هدفون!
چقد وقت دارم!
چه مرگته؟؟
آخه چی ناراحتت می­کنه؟
نمی­دونم!
چه توقعی داری؟
میره گیشا؟؟
خانوم! موهاشو هفته به هفته شونه می­کرد! همیشه هم رو به بالا بود!
یه کوله یه­وری مینداخت رو دوشش می­اومد.
تا می­خندیدیم می­گفت موضوع خنده چیه؟!!
...
بچه­هااااااااااااا! دیگه بسه!
من که ازش نمی­ترسم؟
اصلا کسی ازش می­­ترسید؟؟
به قول نون نمی­تووووووووووووووووووووووووونه!
ببخشید...
چاییتون سرد شد خانوم!
باشه! الآن میام!
خسته نباشید!
چاییتون و عوض کنم؟!
آفتاب یه جور داغیه!
ولی سوزوندنشو دوس دارم!
مثل آفتابای وسط ظهر مکه؛ که حال میداد برا طواف کردن.
این اخلاقامون به هم رفته!
مطمئنم اونم همین­جوریه!
ولی آخه ممکنه...؟!!
آقا سید برخلاف روزای اول چقد مهربون شده.
چقد آقا سید و دوس دارم!
حالم از این همه شباهت به هم می­خوره!
می­ترسم؛ خیلی می­ترسم!
آقا سوار شو بریم!
مری! دیگه وقتی برا این کارا نیست!
آخه...
خداحافظ واسه اینکه...
یه تجربه!
ولی من یه کوله بار تجربه دارم.
نبندی دل به رویاها....
کاش اینقد بزرگ نشده بودم!
دیگه هیچی رو نمی­تونم باور کنم؛
هرچی رو که می­بینم، یه بیلاخ نشون میدم و تو دلم میگم:
مری! گول نخوریا! اینم یه شوخی دیگه­س!
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند.
درد عشق...
درد دوست داشتن...
درد دوست داشته شدن...
درد دوری...
درد دلتنگی...
درد تنهایی...
درد درک نشدن...
درد کشف حقیقت...
درد کشف چراها...
درد فهمیدن...
درد...
درد...
این درده که آدم و زنده نگه میداره؛
که آدم و رفرش می­کنه؛
ولی یه وقتایی درد عادت میشه؛
اونوقت درد داری ولی نه اون دردی که فک کنی که زنده­ای؛
اونوقت میشی یه مرده­ی دردمند!
خیلی مسخره­س!
مثل وقتایی که می­خوابی ولی نخوابیدی؛
که وقتی بیدار میشی هنوز خسته­ای؛ حتی خسته­تر از قبل!
سوفی دور اتاق قدم میزنه و هی میگه حالا من چیکار کنم؟؟
می­گم مگه خودت نمی­خواستی؟!
می­گه چرا! ولی ...!
می­گم خوب پس دیگه چه مرگته؟!
میگه خوب تو بگو من چی کار کنم؟
میگم آخه مگه خودت می­گفتی دیگه دخالت نکن؛ خوب بیا! حالا خودت تصمیم بگیر! همون­جور که خودت خواستی؛
میگه...
اه! واقعا که دیوونه­س این سوفی.
روزای خوبیه؛
و این منو می­ترسونه؛ آرامش قبل از طوفان!
ولی یه حسی اون پایینا میگه "اگه خودت بخوای می­تونه پایدار باشه"؛
شاید این حس از اون اطمینان میمه؛ وقتی تو چشام زل میزنه و میگه من مطمئنم؛
"خودم"؛ "من"؛
فقط می­دونم نباید بترسم؛
آخه این انصافه الی؟!! این انصافه؟! ;)
از دانشگاه تا توحید رو با شیوا قدم زدیم و از روزگار جوانی یاد کردیم!
آخ که زیر آفتاب و با اون آلودگی هوا چقدر چسبید!
قلب سنگی...
دل سنگی...
فهی کالحجارة او اشد قسوة و اِنّ مِنَ الحجارة لما یَتَفَجّر مِنه الانهار
من می­ترسم!
من از خودم می­ترسم!
یه طالع نحس...
یه مصیبت...
مگه نه اینکه هرکه رو که اون گمراه کنه، کسی نمی­تونه هدایتش کنه؟!
من از اونم می­ترسم؛
سنگ رو آب سوراخ می­کنه؛
باریکه­ی آب مسلسل­وار می­ریزه پایین!
سنگ رو آب سوراخ می­کنه!
چقد طول می­کشه؟!
دیگه هیچی نمی­فهمم!
فقط حس می­کنم؛
مصیبت رو!
از من دور شوید؛
اینکه کاردینالیتی [0,1] با کاردینالیتی R برابره خیلی قشنگه؛ و خیلی جالب و عمیق.
کاش فقط عادت کنیم!
کاش فراموش نکنیم.
هیچوقت...
برای به دنیا آمدن بچه
دنیا هرگز آماده نیست!

Joyeux Anniversaire!
Mon Anniversaire! \:D/
دنیای عجیبی ست!
تو یه عالمه آرزو داری و من برات آرزو می­کنم؛
بار آرزوها میفته رو دوش من!
یه چیزی تو دلم کنده میشه و میفته پایین!
این بار هم منم که می­پذیرم که اشتباه کردم؛
تو بازی با تو
همیشه من اشتباه کردم؛
و همیشه من بازنده بودم؛
و همیشه این من بودم که بازی رو تموم کردم؛
بدون اینکه حتی بفهمم که چرا باید تمومش کنم؛
از نرگس بدم میاد!
از دخالتای بیجاش!
از آدم خوبه بودنش!!
از بیشتر از سنش درک کردن!
از فداکاریاش!
و می­دونم که توی زندگی
شاید خیلی این نقش و برات بازی کردم!
کاش اونقد که من از نرگس بدم میاد ، تو از من بدت نیاد!!
گوشی رو از مامانش می­گیره؛ با صدای بچه­گونه­ی لاتیش میگه:
- مگه تو دوستِ من نبودی؛ پس چرا نیومدی فرودگاه!
- همش تو فرودگاه دنبال تو می­گشتم!
- حالا نمی­رفتی دانشگاه! نمی­شد؟
به جایی نرسیدم؛
ولی به چیزی هم آویزون نیستم.
همه­ی سرمایه­م رو
سرِ قماری
که احمقانه بازی کردم
به باد دادم؛
و حالا باز
باید سالها تلاش کنم
تا اونچه رو که فرو ریخته
از نو بسازم؛
این بار
محکمتر از قبل؛
کلم؛ سیب زمینی...
بیرگِ بیرگ!
چگالی آدمای دور و برم کم شده؛
و به تبعش چگالی من تو زمان کم میشه؛
دیگه کسی، چیز جدیدی نداره؛
و زندگی دچار یه روزمرگی احمقانه شده؛
دیگه اینجا کسی نیست؛
به نظر میاد
که واقعا
آزادم!
یه لحظه
تو چشمات
نگاه می­کنم؛
و بعد
احساس می­کنم
برای همیشه
آزادم؛
شاید اینم یه احساس لحظه­ای باشه؛
مثل ایمان "م".
Il a mis le café
Dans la tasse
Il a mis le lait
Dans la tasse de café
Il a mis le sucre
Dans le café au lait
Avec la petite cuiller
Il a tourné
Il a bu le café au lait
Et il a reposé la tasse
Sans me parler
Il a allumé
Une cigarette
Il a fait des ronds
Avec la fumée
Il a mis les cendres
Dans le cendrier
Sans me parler
Sans me regarder
Il s’ est levé
Il a mis
Son chapeau sur sa tete
Il a mis
Son manteau de pluie
Parce qu’ il pleuvait
Et il est parti
Sous la pluie
Sans une parole
Sans me regarder
Et moi j’ai pris
Ma tete dans ma main
Et j’ai pleuré.
این و قراره تو کلاس اجراکنیم! D:
فقط خواستم بدونی فقط من نیستم که خودخواهم!
گاهی قبل از اينکه بری
-يا حتی قرار باشه بری-
می‌تونی جای خالی خودت رو ببينی.
درسته که خدا خرشو شناخته که بهش شاخ نداده؛
ولی از اون طرف به گاوش شاخ داده!!!

پ.ن: من الآن یه گاو شاخ­دارم!!!
فیلم هری پاتر رو که نگاه می­کنم، یاد صحنه های شاهزاده­ی دورگه میفتم؛
ولی هرچی فک می­کنم یادم نمیاد فیلم و با کی دیدم؛
از مهسا که می­پرسم میگه "خره! چی میگی؟!! هنوز که فیلمش نیومده"!!

پ.ن: ولی صحنه ها تو ذهنم خیلی زنده­ن!
باز پشیمون از نگفتن چیزهایی که می­شد گفته بشه و نشد!
هرچند که همه­ی آدما دوست دارن که دوست داشته بشن، ولی من الآن به آدمای عاشق حسودیم میشه؛
به آدمایی که می­تونن دوست داشته باشن؛ بدون اینکه از چیزی بترسن؛
به آدمایی که بی قید و شرط می­تونن دوست داشته باشن؛
به آدمایی که نمی­دونن میگذره؛ که نمی­دونن عادت می­کنن؛
خیلی هم حسودی می­کنم.
فهمیدم که مشکل،
خیال­بافی و رویاپردازی نیست؛
مشکل از یه جای دیگه­است؛
از یه خصوصیت دیگه­؛
که نمی­دونم عیبه یا حسن؛
ولی دلیل اصلی اون چیزاییه که برا خودم ساختم.

پ.ن: سرگرمی جدیدم شده زوم کردن رو خودم و پیدا کردن باگا و عقده­هام!
اگه اون بازی مسخره بخواد تکرار بشه....

خیلی مسخره هست! همین!!
می­خواستم بهش بگم"تو خیلی شیطونی! مواظب خودت باش!"
دیدم خوب اون که مواظب هست؛ حرف بی­معنی­ایه!
روزگار هم بازیهای خودش می­کنه؛ چه مواظب باشی، چه نباشی!
4 تا نیلوفر، 4 تا مهسا، 2 تا شیدا؛ یه فائزه و یه زهرا!
تجربه­ی جالبیه!
صورتی در زیر دارد هرچه در بالاست.
فقط طبق قوانین مورفی، اگه بری سراغ صورت زیرین، هیچی نیست!!!
زخم شده؛
شاید جاش هم بمونه؛
زخم و می­تونم تحمل کنم ولی چرک و نه!
نگو بزرگ شدم، نگو که سخته...

My Daughter

ناله­های بلندِ
سازهای خزان،
می­خراشد دلم را
با رخوتی یکنواخت.

نفس­بریده
و دلمرده، هنگاهی که
ساعت زنگ می­زند
به یاد می­آورم
روزهای رفته را
و می­گریم.
معلم فرانسه­مون گفته در مورد دوستی و اینکه آدم زیاد دوست داشته باشه خوبه یا کم و از این چیزا فک کنیم که جلسه­ی بعد در موردش حرف بزنیم؛ ولی من هرچی فک می­کنم به نتیجه­ای نمیرسم!!
کاش می­تونستم خودم و هم بپیچونم!
هیچ وقت مثل الآن بی­امید و آرزو نبودم؛ شایدم بودم و یادم نمیاد!
فک می­کردم وقتی باید کاری رو انجام بدم افسردگی می­گیرم؛ ولی مث که اینطوریا نیس!

الآن به یکی که هم Quantum بدونه هم Lambda Calculus خیلی فوری نیاز دارم!
آخه یکی نیست بگه اینم موضوع بود تو انتخاب کردی؟!!
مثلا یه موضوع برداشتم که فرجودیان در موردش چیزی ندونه که موقع ارائه فقط من حرف بزنم!
حالا فک کنم خودم هم نمی­تونم حرف بزنم!:((

اینم یکی دیگه از اون زوایای روح لجباز و خیره­سر منه!

اِ! منگنه­ش و اشتباهی اینوری زدن! می­خوای درسش کنم؟
...
برا سمینار آماده­ای؟
سمینار؟ نه هنوز! مگه هفته­ی دیگه نیست؟!
چرا! ولی خوب، زودتر آماده شو!
...

یه نگرانی ساده، و بعد ...
این همون جاییه که همه چی می­تونه شروع بشه؛ می­تونه تموم بشه؛ و خیلی چیزا می­تونه شکل بگیره!
وقتی آدم گپ وجودش رو پیدا کنه، اونوقت شاید آسیب­پذیریش کمتر بشه؛
باید منتظر بمونم و ببینم نتیجه­ها چی میگن!
وقتی مقبول باشی دیگه مهم نیست که چی کار می­کنی؛ چون بلاخره هرکسی یه جوری کارت رو توجیه می­کنه؛
نهایتش، اگه توجیه هم نشه، چشماشون و می­بندن و سعی می­کنن به روشون نیارن!

پ.ن: مقبول بودن بیشتر یه امر ذاتیه تا اکتسابی!
گاز و روشن می­کنم؛ قابلمه­ی پر از آب میذارم رو گاز؛ می­رم سراغ کارام...

نیم ساعت بعد:
آب هنوز جوش نیومده!
لازم نیست که بگم قابلمه رو گذاشته بودم رو شعله­ی خاموش؟!!!

من حالم خوبه! خیلی خوب! اونقد که می­تونم دهن هرکی رو سرویس کنم!
عجب خری سوار شدیم یا به عجب خری سواری دادیم؟!!!
انصافا اونکه می­خواد خودش بمیره خودخواه­تره یا اونکه می­خواد بقیه­ بمیرن؛
پ.ن: اون بقیه خودشون هم دوست دارن بمیرن.
زمان میگذره؛
آدما عوض میشن؛
مکانا تغییر می­کنن؛
ولی نشونه­ها همون نشونه­هان!
می­دونی این یعنی چی ؟! یعنی بیلاخ.
تویی که می­تونی بی­نیازترین آدم باشی، وابسته­ترین آدمی!
حالم به هم می­خوره؛
یعنی دلم برات می­سوزه؛
آخه چرا؟!!
آخیششششششششششششششششش!
امتحانام تموم شدن D:
خیلی بده که یه وقتایی دل آدم یه چیزی رو بخواد و نباشه؛
ولی بدتر از اون اینه که همیشه دل آدم ببینه چی نیست و فقط همون و بخواد.


Tango to Evora

اگه بخوام چند سال اخیر زندگیمو تو با سری آهنگ بیان کنم حتما یکیش همینه.
بیشتر از همه هم من و می­بره به سه سال پیش؛
به امتحان ریزپردازنده( یادته الی؟ )؛ همون روزی که 3 تا امتحان داشتم!
به قدم زدنا و به خیلی چیزای دیگه...

سوفی دپ زده!
آخه باز یکی یه حقیقتی رو بهش گفته؛
و خوب، حقیقت ها همیشه تلخن؛
حتی اگه توی یه دنیای مجازی زندگی کنی؛ توی اوهام!
ما که جوونی کردیم و 13 واحد برداشتیم!
اونم از دانشکده­ی ریاضی!
ننه بزرگ، بابا بزرگی هم بالا سرمون نبود که بگه ریاضی که مهندسی نیست آخه!
ولی خوب، خوبیش اینه که لااقل زودتر از دست جو مسخره­ی فوق خلاص شدم.:D
اینکه به یکی هی بگی این اخلاقت بده و از این حرفا به اندازه­ی اینکه یکی رو با همون اخلاق ببینه عمرا تاثیر داشته باشه!
سوفی از دیروز نشسته و به" بودن یا بودن" فک میکنه!
مث که فعلا این قضیه از همه چی مهمتره! این و خودش میگه!
پ.ن: این بودنا هر کدومش با هم فرق دارن!
هرچی بزرگ­تر میشی بیشتر یاد میگیری که چه جوری عادت کنی و هرچی بیشتر یاد می­گیری که چه جوری عادت کنی، بزرگ­تر میشی.
پ.ن: خیلی مسخره­س!
الآن احساس پینوکیو رو که دوست داشت آدم واقعی بشه درک می­کنم!
خواب رویای فراموشی­هاست!
خواب را دریابم،
که در آن دولت خاموشی­هاست.
الآن فقط دلم می­خواد از همه یه چیز و بشنوم:
این و ولش کنید، دیوونه­س!
دلم می­خواد هرچی زودتر جل و پلاسم و جمع کنم و بکنم و برم؛
اگه خانواده رو کنار بذارم، مجموعه­ی چیزایی که منو نگه میداره، تهی­ه.
برای هرکسی یه سری چیزا هستن که نسبت بهشون حسی نداره؛ یعنی یه سری داده­ی انتزاعین که تو مجموعه­ی دانشش قرار دارن؛ خوب وقتی در مورد این مسائل صحبت میشه ، طبیعیه که حالت اون طرف بی­تفاوت باشه؛ البته درجه­ی بی­تفاوتی بستگی به قدرت سیمولیشن طرف هم داره؛ ولی این که توقع داشته باشی که بتونه حرفات و درک کنه، یا برخورد مناسبی نشون بده، توقع خیلی بیجاییه.
خدا بیامرزه پدر اونی رو که گفت تفاهم فقط یه سوتفاهمه.
سوفی اومده پیشم و قاه قاه می­خنده؛
از اون خنده های عصبی!
میگه بهش گفتن بره دنبال یه خواهر و یه دوست دیگه بگرده!
میگه از سن و سالش گذشته!
مث که فعلا تو ریش خودمه؛
کافی است! هر خاطره احتضاری را برمی انگیزد.
چه مرده هایی که در وجودم دفن شده اند!
مرده دختربچه ای که به بهشت اعتقاد داشت،
مرده دختر جوانی که گمان می کرد کتاب ها ، اندیشه ها و مردی که دوست داشت جاودانی اند،
مرده زن جوانی که سرشار از نشاط جوانی دردنیایی که نوید خوشبختی را می داد گردش می کرد،
مرده زن عاشقی که خنده کنان در آغوش لوییس بیدار می شد.
اینها همان اندازه مرده اند که دیه گو و عشق لوییس؛ آنها نیز قبر و جایی ندارند:
به همین جهت هم صلح و آرامش دوزخ را به آنها ممنوع کرده اند؛
هنوز به طور ضعیفی این را به خاطر دارند و ناله کنان خواب را می طلبند.
به حالشان رحمت آوریم همگی را با هم به خاک بسپاریم.
یه ضرب­المثل آمریکایی میگه: وقتی بهت تجاوز میشه، لذت ببر.
لذت نمی­برم؛ نمی­تونم ببرم؛ یا شاید باز نمی­خوام ببرم؛
ولی آروم می­گیرم؛
دیگه تقلا نمی­کنم؛
عصبی نمی­شم؛
داد و بیداد نمی­کنم؛
خیلی آروم منتظر می­مونم...­
بعضی وقتا، بعضی آشناها، از غریبه­ها هم نامحرمترن!
به اندازه­ی نخود شعور ندارین!
همتون آکین! آکِ آک!
آره! چیز مهمی نیست! ولی می­دونی قضیه، این قضیه­س!
از این واقعیت­ها متنفرم!
از این که قاطی کثافتا بشم بدم میاد!
از این که پا توی لجن بذارم حالم به هم می­خوره!
نمی­تونم؛
شایدم بتونم ولی نمی­خوام؛
میشه بمیرم؟؟

الآن دلم می خواد تو یه نیزار گم شم!
از این آدمایی که یه سری rule و If… then…else… از تو کتابا و بقیه یاد می­گیرن و دیگه کاری ندارن که طرف مقابلشون کیه و الآن تو چه condition ی هستند، فقط همونا رو اجرا می­کنن، بدم میاد! یعنی رو اعصابن دیگه؛ یه خورده هم دلم واسشون می­سوزه ...
چقد امروز با بچه­ها خندیدیم؛
هرچند تمرین حل کردناش خیلی مزخرف بود، ولی این باهم نشستناش و خیلی دوس دارم؛ مخصوصا که هرکی هم یه مزه­ای می­پرونه؛ با این قسمتش حال کردم حسابی.
فک کنم دیگه رابطه­ی تحمل کردن نجومی دو طرفه شده!
اونم دیگه به من کاری نداره؛ سر کلاسش هر کاری بخوام می­کنم؛
فک کنم اونم میگه فقط یه جلسه­ی دیگه مونده!!!!
با این که باید حالم خیلی بد باشه، ولی نمی­دونم چرا اینقد خر کیفم؟!!
نمی­دونم این نیروی منه که تو رو می­کشونه یا نیروی توئه که من و می­کشونه؟؟؟
توی تاکسی:
: ...
- من غرب بودم جیگر! ولی قسمتمون بود که بمونیم!
- اوووی! با من موجی شوخی نکن عزیزدل!
گلم! هیچ مشکلی نداریا! فقط مانتوت...
مث که زبون این خانم دم دری ا عوض شده
هرچی باشه دولت، دولت مهرورزیه!!
اون شلنگه که یادته؟!!!
کاش اینقد گه تربیتم نکرده بودی!
کاش نمی­موندی؛
کاش می­رفتی؛

کاش نمی­موندم؛
کاش می­رفتم؛

اینجوری شاید خیلی چیزا فرق می­کرد...
بازم بازی شروع شد؟!
همون بازی مسخره که دوست ندارم بازیش کنم و هر دفعه هم تا آخرش میرم؟!
درست مثل یه درام تکراری
آدما فقط یه بار عاشق میشن؛
و بعدش جنده میشن؛ جنده­ی احساسی؛
دختر یا پسر هم فرقی نمیکنه.
دلم یه قبر می­خواد؛ که توش دراز بکشم...
They say I have a nervous condition;
But here is my question: who won’t be nervous if they really really look at their life means whose life is that good?!!!
چقدر Julie رو دوست دارم؛

Now I have only one thing left to do: nothing
rien
rien
rien…
حتی اگه از امروز هم لال بشم و هیچی نگم، لااقل یه مدتی طول میکشه تا جواب همه­ی اون چیزایی که گفتم و پرسیدم رو بگیرم!
هیچ چیز الآن به اندازه­ی گاز زدن سیب و قدم زدن آرومم نمی­کنه.
این روزا وقتی یکی/خودم میگه/میگم "من عمرا..." یه لبخند می­زنم و بعد منتظر میشم؛
خیلی طول نمیکشه؛
باور کنین!

پ.ن: به قول مینا: هیچوقت نگو هیچوقت!
کاش می­دونستی چی منو می­ترسونه؛ چی منو اینقد ترسونده؛
بعضی وقتا یه تغییر کوچولو، خیلی کوچولو، یه عالمه آدمو آروم میکنه؛
کاش الآن می­دونستم چی کار باید بکنم که آروم شم؛
پاش رو سنگا لیز می­خوره و محکم می­خوره زمین!
می­پرسم" حالت خوبه؟ ترسیدی؟ بذار واست آب قند درست کنم؛"
با نگرانی میگه" شماها چند بار خوردین زمین؟؟"
مرجی! جدی پشه ها روزا کجا میرن؟!!!!
برای اینکه سو تفاهما کمتر بشه مجبورم یه اصل دیگه­ای رو بیان کنم:
اگه بین دو چیز یکی رو انتخاب کردم، نه اینکه اون رو بر دیگری ترجیح دادم؛ بلکه اون یکی رو بر این ترجیح ندادم!
فک کنم خیلی فرقه بین این دو تا!
و این در مورد همه چیز و همه کس صادقه!


L'Amour au Premier Regard

هر دو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.

چون قبلا همدیگر را نمی­شناختند،
گمان می­بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظر خیابان­ها، پل­ها و راهروهایی
که آن دو می­توانسته­اند از سالها پیش
از کنا هم گذشته باشند، در این باره چیست؟

دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی­آورند
شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یک "ببخشید" در ازدحام مردم؟
یک صدای "اشتباه گرفته­اید" در گوشی تلفن؟
-ولی پاسخشان را می­دانم.
نه، چیزی به یاد نمی­آورند.

بسیار شگفت­زده می­شدند
اگر می­دانستند، که دیگر مدتهاست
بازیچه­ای در دست اتفاق بوده­اند.

هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک می­کرد دور می­کرد،
جلو راهشان را می­گرفت
و خنده­ی شیطانیش را هرو می­خورد و
کنار می­جهید.

علایم و نشانه­هایی بوده
هرچند ناخوانا.
شاید سه سال پیش
یا سه­شنبه­ی هفته­ی گذشته
برگ درختی از شانه­ی یکیشان
به شانه­ی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوته­های کودکی نبوده باشد؟

دستگیره ها و زنگ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصله­ای کوتاه آن دیگری.
چمدان­هایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هردو یک خواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدارشدن محو شده.

بلاخره هر آغازی
فقط ادامه­ای ست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمه­ی آن باز می­شود.

از آدمای مودی واقعا بدم میاد!
خوب باباجان! مگه چقد وقت می­گیره؟ بشین تکلیفت و با خودت مشخص کن؛ بعد راه بیفت با آدما رابطه برقرار کن!
الآن دوست دارم یکی که...
هیچی! بی­خیال!
من اگه آهنگم و گوش بدم و دهنم و باز نکنم و اظهارنظر نکنم بهتره!
آخه من و چه به این کارا!!
~(من آدمای طبیعی رو خیلی دوست دارم.)
پ.ن1:~ همون نقیضه!
پ.ن2: در اینجا ~ روی "طبیعی"، "خیلی" و "دوست دارم" اعمال میشه!
هفته­ی دیگه دوتا میانترم دارم؛
همه دارن خر میزنن، اونوقت من؟!
یا استخرم، یا عروسی، یا از این شام بگیرم به خاطر رتبه­ش، از اون شام بگیرم که تئاترشون اول شده،... یا ول بچرخم و علافی کنم!
آقا! هرکی بتونه یه­جوری من و بشونه سر درس خوندن،حالا هرجوری، با زور، با تشویق یا هر روش ابتکاری، خیلی هنرمنده حکما! یه شامی، ناهاری، چیزی هم میتونه بذاره به حسابم!

پ.ن: راستی روز سمپاد بر خل و چلان سمپادی مبارک!
الآن دوست داشتم هیچ کاری نداشته باشم؛
بعد یه عالمه واسه خودم راه بروم؛
رو جدولا؛ میون ماشینا؛ از بین آدما؛
و آهنگ گوش بدم؛
با صدای خیلی بلند؛ اونقد که هیچ صدای دیگه­ای رو نشنوم؛
و هرجا که دوست داشتم بلند بلند با آهنگه بخونم؛
و آدما رو تماشا کنم.
وقتی رو آب دراز می­کشم؛ وقتی همه­ی صداها گنگن؛ وقتی صدای نفسام رو که آرومن می­شنوم؛
وقتی مثلا کرال میرم؛ وقتی پاهامو میزنم به دیواره و خودم و ول می­کنم تو آب؛ وقتی نفس کم میارم؛
وقتی کنار استخر آروم آویزون میله می­شم؛ وقتی اعتراف می­کنی؛ وقتی میون استخر بلند بلند می­خندیم؛ وقتی تلافی می­کنم و مثل اسکروتیپ نیگات می­کنم؛
وقتی خسته می­شم؛ خسته­ی خسته؛
اونوقته که احساس می­کنم همه­ی بارامو دادم به آب و سبک شدم؛
تو خیلی سخت­گیر شدی یا من لوس شدم؟!!
مطمئنم که لوس نشدم؛ تو سخت­گیر شدی؛ و بداخلاق؛
مثل از اون وقتایی که دیگه آخرشه؛ که اونقد سخت می­گیری که بیتاب می­شم؛ که هی دوست دارم عرزدن بلد بودم؛ که سگ میشم هی و هی؛
می­دونم آخرشه؛ اینکه خوبه یا بده، رو نمی­دونم، ولی مطمئنم که آخرشه؛ که تموم میشه؛ چه فرقی می­کنه چه­جوری؟ وقتی اونقد بیرگ شدم دیگه چه فرقی می­کنه آخرش خوب باشه یا بد؟ ها؟!!!
از آدما می­ترسم؛ و از اون چیزایی که درکشون نمی­کنم؛ و مجبور میشم که درکشون کنم؛ به همون شدت، یا شایدم شدیدتر؛ که هر عملی را عکس­العملی است و هر حرفی را...
من لال بشم که اینقد زر اضافه نزنم؛
من گه بخورم که دیگه کسی رو درک نکنم؛
شکر که با دو سه تا آدم بیشتر رابطه ندارم.
می به قدح ریختی
فتنه برانگیختی
فتنه برانگیختی
فتنه برانگیختی
فتنه برانگیختی
فتنه برانگیختی
فتنه برانگیختی...
خسته­ام؛
اینکه از چی، به خودم مربوطه.
من الآن سگم؛ حوصله­ی هیچ­کسی رو هم ندارم؛
لطفا نزدیک نشین گاز می­گیرم.
همین­جور که پلشتی جریان می­یابد، شخص به همان نسبت ناچار می­شود خودش را از ان دور کند. همین است که گام به گام عقا­نشینی می­کند، عقب­نشینی تا به تدریج پناه ببرد به درون خودش؛ به دخمه­ای که اصطلاحا درون نامیده می­شود. چاله. به نوعی تاریکخانه.
اه! خسته شدم از بس گفتم "خوب میشه"، "درست میشه"؛ "صبر کن!" ...
پس کی می­خواد خوب بشه؟
ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت؟؟!!
کی با ما راه میایی جون مادرت؟؟!!
از کارای بانکی متنفرم؛ کلی آدم الکی علاف میشه؛
به من غذا درست کردن نیومده!! یه بار خواستیم خودمونو تحویل بگیریما! همه­ی خونه رو دود گرفته!!!
من گشنمه. :((
تنهایی نشستم و بلند بلند کتاب می­خونم؛
کلمه­ها پخش می­شن تو فضا و میرن ته مخم؛
خیلی حال میده؛ مخصوصا که کتابه هم چسبیده! ;)
به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت يک مشت بطری خالی و يک مشت بطری پر نشسته بود گفت:
-چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم.
شهريار کوچولو پرسيد: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهريار کوچولو که حالا ديگر دلش برای او می‌سوخت پرسيد: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پايين گفت: -سر شکستگيم را.
شهريار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسيد: -سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.
- خیالت راحت! از تنهایی نمی­ترسم!
نمیدونه که عاشق تنهاییم؛ و سکوتی که در تنهایی جریان داره؛
و روح تنهایی که در تنهایی جسم آروم میگیره؛
و چقدر خوب که می­تونم بهش اطمینان بدم که نترسه؛ که بره؛
دنیا رو تجربه کنه؛
خودش رو بشناسه؛
دوستی رو پیدا کنه؛
...
وقتی که برگردی- اگر برگردی- همینجا هستم؛ در تنهایی با سکوتی پر هیاهو...
دیگر باور کرده­ام که " دوستی یک اتفاق است و جدایی، یک قانون؛ یک قانون بدون استثنا"
اینقد از این پسره بدم میاد!
تا استاد یه سوالی می­پرسه، سریع دستشو می­بره بالا و یه بیوگرافی از همه­ی چیزایی که تو ژورنالا چاپ شده و هرچی که هرکه گفته رو میگه! "این، اینو گفته؛ اون، اینو گفته؛ اونجا اینو نوشته؛..." ولی اگه ازش بپرسی "خودت چی؟ چی فک می­کنی؟ " فک کنم بازم همینا رو بلغور کنه!
پ.ن: من اصلنشم حسود نیستم! یعنی حسود هستم ولی به این یکی عمرا حسودی کنم؛ ولی به اون یکی که سریع همه­چی رو میگیره و هضم می­کنه حسودی می­کنم!
احساس می­کنم بی­ریخت ترین آدم رو زمینم؛ نه از اون لحاظ؛ از اون یکی لحاظ.
وقتی هدفون mp3 player ش رو گذاشت تو گوشش، یه لحظه وایساد؛
بعد به خودش گفت "mp3 player یه چیز شخصیه مثل مسواک"؛
بعد یادش اومد که قبلنا، خیلی قبلنا، از واکمن متنفر بوده؛ چون فک می­کرده آدما رو میبره تو لاک خودشون و از هم دورشون می­کنه؛
بعد صدای آهنگشو بلند کرد؛
با خودش فک کرد اگه بلد بود گریه کنه حتما گریه می­کرد؛
بعد با خودش گفت "چقدر بزززززززززززرگ شدم "!!!!
و راه افتاد.

تو اون دختره رو یادت میاد؟
همون که از واکمن متنفر بود؟
اینقد دلم می­خواد اون 7-8 ثانیه­ای که طول می­کشه از بالای سد کارون تا بیفتی توی آب و تجربه کنم؛ حسش و خیلی دوس دارم؛ یعنی به چی فک می­کنم؟؟؟
خوشحال و شاد و خندانم!
قدر دنیا رو میدانم!
دست بزنم من، پا بکوبم من، خوشحالم!
خوشحالم!
خوش
حالم؟
خ
و
ش
ح
ا
ل
م
؟!
خوشحالم؟؟؟!!!
دلتنگم!
نه برای تو!
برای این حال و هوا!
تو هم فقط یه بهانه­ای!
تو هم یه روزی جاتو میدی به یکی دیگه...
ته ذهنم تلخه؛ خیلی تلخ!
به خانم دکتر میگم: به نظرم احساسات چیز مسخره­ایه! ( آخه همون موقع یه مسیج از خواهرش داره که "چطوری خواهرجون؟ خوش می­گذره؟" منم برمی­گردم میگردم می­گم: اه اه! چه احساساتی)
- آدم بدون احساسات دیگه فرقی با سنگ و درخت و حیوونا نداره. (اگه مریضش بودم مسلما یه جور دیگه می­گفت.)
- ولی خوب تو این قرن بدون احساس زندگی کردن خیلی راحتتره؛
و بعد نظریه­ام رو بهش می­گم؛ قانون "من محوری".
این دفعه سعی می­کنه از روشهای روانپزشکیش استفاده کنه؛ و طبق معمول چند روز سفر بحثمون شروع میشه!
اوه! این خیلی خوبه! شخصیت خیلی قویی داری! ... ولی یادت باشه قانون بی­تبصره نداشته باش...
و باز هیچ قطعنامه­ای صادر نمیشه!!!
روز آخر که داریم از هم جدا میشیم میگه"وای از دست تو! مریضی مثل تو نداشتم تا حالا ;) !!"
حالا منم یه دونه از اون دفتر یادداشت با صفحه­های قهوه­ای دارم؛ کهنه و قدیمی با طرح انجیل؛
پس چی؟ فک کردی فقط خودت حسودی؟!!!
خیلی جدیش نگیر! همیشه همین­جوره!
همه­چی رو بزرگ می­کنه! هوچی­بازه!
می­خواد بترسونت! که جدی بگیری! وگرنه خودت که می­دونی!

چه بخواد بزرگش کنه، چه بخواد بترسونتم یا هرچی دیگه، دوباره به یادم انداخت که اگه دو سه روزی همه­چی آروم بود و همه خوب بودن، دلیل نمیشه که یخای وجودت آب بشه و فک کنی "اوه! زندگی چه زیباست!".
باز همه­چی رنگ گهی به خودش می­گیره.
موهامو که شونه می­کنم، یه بویی که حالا برام بوی توه، می­پیچه و میره تا تهِ ته ته.
تو که قبلا عاقل­تر بودی! حواست بود که هر حرفی رو نباید بزنی!
خوب، اون بگه! تو که خودت یه روزی همه­ی اینا رو تجربه کردی!
حالا یادت رفته که دلیل نمیشه!
یادت باشه تا وقتی ازت نپرسیدن لازم نیست چیزی بگی؛
وقتی هم پرسیدن، لازم نیست همه­چی رو بگی.
باشه؟؟؟
- می­خوام برم دستشویی!
- اومد؟ کوشِش؟
- چی­ و اومد؟! می­گم می­خوام برم دستشویی!!
اون منتظر بود.

- تو برو، اگه اومد من به جات میرم!
- نه! اگه ببینه من نیستم میمیره!
- اِاِاِ!! تو هم!!!
اون منتظر بود.

هاهاهاهاها!
سالای قبل که سیزده رو در می­کردم چی بود که امسال نشستم و تمرینامو مینویسم!!!
کوفتتون بشه همتون!
کنارت به آرامش می­رسم!
می­ترسم!
می­ترسم از همون آرامشایی باشه که یعنی سقوط!
که یعنی پایین رفتن!
از همونایی که چند وقتیه توشم!
که به گه خوردن افتادم از اونچه که من و برده به این آرامش!
از اون دیواری که کشیدم دور خودم!
از عادت کردن!
گه خوردم گفتم عادت می­کنی!
گه خوردم...

حالم و داره به هم میزنه این آرامش!
یه روزی حالم به هم می­خورد که مثل یه برکه با یه سنگ کوچولو متلاطم می­شدم؛
حالا حالم و به هم میزنه این آرامشی که هیچی به همش نمیزنه...

میگی هرچی پاکتر باشی(پاکتر بود؟ یا یه چیز دیگه؟) روحت حساستره!
شادیها رو بیشتر درک می­کنی، غما رو عمیقتر درک می­کنی...
ولی من دیگه هیچی رو درک نمی­کنم

دلم یه درد می­خواد؛
دردی که بهش عادت نکرده باشم؛
که زیر و روم کنه بدفرم...
... او که مدتها فکر می کرد اگر به گذشته هايش برگردد تمام مشکلاتش حل می شود يک شب با گذشته هايش به سفر رفت، روی يک تخت خوابيد، لبهايش را بوسيد و حالش را پرسيد. نيمهء گذشتهء او ديگر مال او نبود. او و نيمهء گذشته اش يکديگر را در آغوش گرفتند و با آرزوی سلامتی از کنار هم عبور کردند. او گذشته­هايش را نيز بخشيد.
آدم دم سال تحویل کامپیوترش ترکیده باشه یعنی تا آخر سال بی­کامپیوتره؟!! این که خیلی بده!!!

پ.ن1: الآن به اندازه­ی دو تا کامپیوتر خرت و پرت از دور خارج شده دارم!
پ.ن2: سال نو مبارک!
اسم من­و تو موبایلش گذاشته "سنگ"؛
میگه "دیگه بی­خیالت شدم؛ فک می­کنم نیستی!"
جدیدا هیچی نمی­گی! فک کردم با میم حرف میزنی ولی به اونم چیزی نمی­گی! فک می­کنم خالی­ی! دیگه چیزی برات وجود نداره!
خواب دیدم کنار توالت فرنگی وایسادم و عق می­زنم؛
لخته لخته خون از حلقم می­کشیدم بیرون؛
لخته­ها بزرگتر و بزرگتر شدن؛
و یه جایی لخته­ها شدن از جنس گوشت جگر!
من آدمای غیر عادی رو دوس دارم؛
آدمایی که مثل همه نیستن؛
و وقتی بیشتر دوسشون دارم که
کارایی رو بکنن که آدمای عادی می­کنن...
حوصله­ی جواب دادن به سوالاشو ندارم؛
"ن" از پشت می­زنه بهم که جواب بده دیگه!
n نمره رو از دست میدم:because I got high ;)
حالا من همون­قدر از دیزی­سرای عمو عباس خاطره دارم که الهام از کوچه خاکی­های قدیمی تهران.
مرا به خود بگذار
مرا به خاک سپار
کسی؟!
نه! هیچ­کسی را دگر نمی­خواهم.
چقد کسلم؛ چقد یکنواخته؛
الآن کیه؟ بعدازظهره؟
پس کی صبح شد؟
شب گذشت دیگه؟ اصلا اون شب بود؟
سخت بود؛ خیلی؛ نه! نمی­دونم!
بی­حوصله­ام؛ مثل بعدازظهرای تابستون، که کشداره و خسته کننده؛
ولی من که صبح رو ندیدم!
شب که رفت یعنی صبحه؟! ولی آخه شب هم که نیست؛
شب اینجوری نیست؛ تاریکه؛ تاریک تاریک؛
می­دونی باید بطلبه؛ بعضی وقتا خیلی کند پیش میره.
پس چرا من و نمی­طلبه؟!
ول می­کنم! همه­چی رو دل می­کنم؛
من دلم صبح می­خواد؛ حتی اگه بعد از شب باشه؛
ولی این بعدازظهر کسل رو نمی­خوام...
یه جشن فارغ­التحصیلی خنک و بی­مزه!
خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من.
ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت: تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد.
...
خدا گفت: لیلی رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است. فرورفتن در خود.
خدا گفت: لیلی جستجوش. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.
...
یه وقتایی هست که همه­ی پیوندا پاره میشه؛ همه­ی همش.
بعدش تو آزادی؛ به هیچی و هیچ­کس احساس تعلق نمی­کنی.
ولی اگه میون زمین و آسمون معلق باشی،
اگه پات جای سفتی نباشه،
اگه در حال سقوط باشی،
اونوقت دلت می­خواد به یه چیزی چنگ بزنی؛
به یه جایی خودتو آویزون کنی؛
یا اونقد سقوط کنی که لااقل پات برسه به یه جای سفت؛
سرگردونی؛ دلهره داری؛
اما اگه محکم وایساده باشی،
وقتی همه­چیز میشکنه
و همه­ی پیوندا پاره میشه،
بازم آرومی؛
خیلی آروم؛ آرومتر از همیشه.
میگه "بیا اینم تمرینا! دیشب نشستم و تمرینا رو حل کردم! کاری که تو عمرم نکرده بودم!"
- پس نجومی داره تو رو هم آدم میکنه! ;)
- نمی­خوام!
- شده پریِ مهربون تو پینوکیو!
ولی بعد با خودم فک می­کنم بیشتر شبیه گربه نره و روباه مکاره که پینوکیو رو بردن به سرزمین الاغا!
همه دیوونه­ان!ولی دیوونه­هایی که می­دونن دیوونه­ن، کمتر از دیوونه­هایی که نمی­دونن دیوونه­ان، دیوونه­ان!
و اونایی که نمی­دونن دیوونه­ن، کمتر از اونایی که می­دونن دیوونه­ن، ولی میخوان ادای آدمای عاقل و در بیارن دیوونه­ان!
من دارم یه هزارپا می­کِشم!!!
3 تا Msgو n تا miss call
یه درخت کاج روبروی یوفه سبز شده!
چقد دلم تنگ شده بود
برا تو دلگشا چایی خوردن،
تو چمنا نشستن،
حرف زدن از هر دری،
رو اون سرازیریه نشستن و نهار خوردن،
...
برای باز با یه دوست تو دانشگاه خندیدن...
این روزها
با هرکسی که دوست میشوم
احساس می­کنم
آنقدر با او دوست بوده­ام
که دیگر
وقت
خیانت
است.
چقده با احساس می­خونه! ;)
وقتی از جلوی اون قهوه­فروشی رد میشم، همه­ی هوا رو می­کشم تو؛ میشم پر از بوی قهوه؛ بعد اونوقت دیگه دلم نمی­خواد هوا رو بدم بیرون.
اون بازیه بود که یه بچهه میره میفته تو چاله، میاد بیرون؛ باز میفته تو یه چاله­ی دیگه؛ باز میاد بیرون، باز...
که آخرش گربه میشد!
همین! نمی­دونم چرا به یادش افتادم!
دارم کم کم تنفر رو یاد میگیرم!
چیزی که هیچ وقت بلد نبودم؛
این یعنی اینکه دارم یه چیزایی رو از دست میدم!
نمی­خوام!

تو داری این تنفر رو به من میدی!
به من سلام نکن؛
نگو که دلت تنگ شده برام؛
به من لبخند نزن؛
...
وقتی دیدیم سرت و بنداز پایین و برو؛

تو زشت­ترین تعبیر از اون چیزایی بودی که می­تونست قشنگ باشه؛
خیلی قشنگ.

شاید زمان چیزا رو درست کنه!
شاید بتونم فراموش کنم!
شاید...
راه میروم
تا فراموش کنم
راه میروم
می گریزم
دور میشوم ...
نمی­دونم چرا ولی احساس می­کنم امروز از روزایی که خیلی مهمن؛
یعنی رو بعدنا خیلی اثر داره؛
یعنی یه چیزایی از اینجا شروع میشه؛
یعنی...
یعنی خیلی مهمه دیگه.
آقای قسمتی بهم میگه "دیدی باز والنتاین شد و کاری نکردی! بجنب دیگه!"

پ.ن: ولی من که کادوی والنتاین گرفتم؛ به جای یکی هم چندتا! ;)
تا قیام قیامت میشه امروز.
زندگی؟!
می­گذره؛
فقط می­گذره؛
یعنی فقط می­گذرونمش؛
می­تونه خوش بگذره؛ خیلی خیلی خوش؛
ولی ترجیح میدم که بگذره؛
وقتی اون عدالتی نداره، من که می­تونم...
نگین و که خوابه تو بغلم فشار میدم؛
حسی ندارم جز ...
ثبت می­کنم:
یکشنبه 23 بهمن 84، 12 فوریه 2006.
میرم تو تونل تاریک گمراهی...
همه­چیز رنگ می­بازه...
آدما،
عشق­ها؛
هوس...
هوس...
الان دلم می­خواد بلد بودم ویولون بزنم؛ اونوقت ویولونم­و برمی­داشتم؛ با یه کوله پشتی که توش خرت و پرتام باشه؛ و مثل جهانگرد واسه خودم میرفتم و ویولون میزدم...
یا دلم می­خواد یه lab بزرگ باشه که من توش کار کنم؛ از صبح تا شب؛ از شب تا صبح؛ هی برنامه بنویسم؛ با الگوریتما ور برم؛ مسئله حل کنم...
یا دلم می­خواد بخوابم؛ برا همیشه؛ کسی هم بهم گیر نده؛ یه روز، دو روز، ... تا هروقت دلم خواست...

پ.ن:الان می­خوام خدای دنیایی باشم که هیچ­کی توش نباشه...
این دفعه زندگی ناجور ما را نمود...
خداهای خط خطی دفترم...

گاهی وقت‌ها زندگی فقط یک فنجان قهوه‌ است و همه‌ی صمیمیتی که می‌تواند ایجاد کند. زمانی یک چیزی در موردِ قهوه خواندم که می‌گفت قهوه برای‌تان مفید است؛ همه‌ی اندام‌ها را به کار می‌اندازد.

اول فکر کردم این‌جوری گفتن‌ش عجیب است و حتٌی کمی هم ناخوشایند، ولی به مرورِ زمان به این نتیجه رسیدم که چندان هم بی‌معنی نیست. الان می‌گویم منظورم چیست.

دیروز صبح به دیدنِ دختری رفتم. دوستش دارم. هر چیزی بین ما بوده تمام شده. دیگر به من علاقه‌ای ندارد. من به رابطه‌ی‌مان گند زدم ولی کاش این کار را نمی‌کردم.

زنگ زدم و پای پله‌ها منتظر ماندم. می‌توانستم صدایش را بشنوم که در طبقه‌ی بالا این ور و آن ور می‌رفت. از سر و صداش می‌توانستم بگویم که تازه داشت بلند می‌شد. از خواب بیدارش کرده بودم.

کمی بعد از پله‌ها پایین آمد. نزدیک شدن‌ش را درونِ خودم احساس می‌کردم. با هر گامی که برمی‌داشت احساساتم را متلاطم می‌کرد، و سرانجام به بازشدنِ در انجامید. مرا دید و خوش‌حال نشد.

زمانی از دیدنِ من خیلی خوشحال می‌شد، همین هفته‌ی پیش. نمی‌دانم آن همه احساس کجا رفته بود، البته اگر این‌قدر ساده‌لوح باشم.
گفت: «من الان حوصله ندارم. دلم نمی‌خواهد حرف بزنم.»

گفتم: «من یک فنجان قهوه می‌خواهم.»، چون در آن لحظه بیشتر از هر چیزِ دیگری تو دنیا دلم یک فنجان قهوه می‌خواست. این جمله را طوری بر زبان آوردم، انگار که تلگراف‌ی را از طرفِ شخصِ دیگری برای‌ش می‌خوانم؛ کسی که واقعاً دل‌ش یک فنجان قهوه می‌خواست؛ کسی که هیچ چیز دیگری برای‌ش مهم نبود.

گفت: «خیلی خوب.»

به دنبال‌ش از پله‌ها بالا رفتم. خنده‌دار بود. خیلی با عجله یک لباس‌ی پوشیده بود و هنوز لباس روی تن‌ش نایستاده بود. می‌توانم ازِ باسن‌ش برای‌تان تعریف کنم. به آشپزخانه رفتیم.

یک شیشه نسکافه از قفسه برداشت و روی میز گذاشت. بعد هم یک فنجان و یک قاشق. نگاه‌ی به آن‌ها انداختم. بعد هم کتری را پرِ آب کرد و روی اجاق گذاشت و زیرش را روشن کرد.

در تمامِ این مدت یک کلمه هم بر زبان نیاورد. لباس روی تنش مرتب شده بود. «من نمی‌خورم» و از آشپزخانه بیرون رفت.
بعد از پله‌ها پایین رفت و از خانه خارج شد تا ببیند نامه‌ای دارد یا نه. من یادم نمی‌آمد نامه‌ای دیده باشم. برگشت بالا و به اتاق دیگری رفت و در را پشت سرش بست. من به کتریِ رویِ اجاق نگاه می‌کردم.

یک سال طول می‌کشید تا آب جوش بیاید. اکتبر بود و کتری پر بود. مشکل همین بود. نصفِ آب را خالی کردم.
این‌طوری آب سریع‌تر جوش می‌آمد. حداکثر شش ماه می‌کشید. خانه ساکت بود.

به ایوان پشتی نگاهی انداختم. چند تا کیسه‌ی زباله بود. سعی کردم با نگاه کردن به محتویات کیسه‌ها بفهمم که تازگی چی خورده. چیزی نفهمیدم.

حالا ماهِ مارس رسیده بود و آب شروع کرده بود به جوشیدن. خوشحال شدم.

روی میز شیشه‌ی نسکافه، فنجانِ خالی و یک قاشق کنار هم خوابیده بودند. درست مثل مراسمِ کفن و دفن. این‌ها تمامِ چیزهایی هستند که برای درست‌کردنِ قهوه لازم داری.

وقتی ده دقیقه بعد خانه را با قهوه‌ای که درونِ من دفن شده بود ترک می‌کردم، گفتم: «برای قهوه متشکرم.»

گفت: «خواهش می‌کنم.» صدایش از پشتِ درِ بسته می‌آمد. صدای او هم مانند تلگراف بود. دیگر واقعاً وقتِ رفتن بود.

بقیه‌ی روز را بدون این‌که دنبالِ قهوه بگردم گذراندم. خوب بود. شب شد و شام را توی یک رستوران خوردم و بعد رفتم بار. کمی مشروب خوردم و با چند نفری گپ زدم.

آدم توی بار از همان حرف‌هایی می‌زند که همه توی بار می‌زنند. هیچ چی‌ش یادم نمانده است. ساعت دوی صبح شده بود و داشتند بار را می‌بستند. باید می‌رفتم بیرون. تو سان‌فرانسیسکو هوا سرد و مه‌آلود بود. مه باعث می‌شد احساسِ درماندگی کنم.

تصمیم گرفتم به دیدنِ دختر دیگری بروم. بیش از یک سال بود که با هم دوست نبودیم. زمانی خیلی با هم صمیمی بودیم. نمی‌دانستم این روزها چه‌کار می‌کند.

به خانه‌ی او رفتم. خانه‌اش زنگ نداشت. موفقیت کوچکی بود. آدم باید حسابِ موفقیت‌های کوچک‌ش را داشته باشد. به هر حال، من که دارم.

خودش در را باز کرد. فقط یک لباسِ‌خواب جلوی خودش گرفته بود. باورش نمی‌شد که من باشم. بعد از مدتی که باورش شد من هستم، گفت «چی می‌خواهی؟» من هم صاف رفتم تو.

برگشت و در را بست، طوری که من می‌توانستم نیم‌رخ‌ش را ببینم. به خودش زحمت نداده بود که لباس‌خواب‌ش را دورش بپیچد. فقط گرفته بود جلوی خودش.

می‌توانستم یک خطِ ممتد از بدنش را ببینم که از سرش شروع می‌شد و تا پای‌ش ادامه داشت. کمی به نظرم عجیب می‌رسید. شاید به خاطر این‌که دیر وقت بود.

«چی می‌خواهی؟»
«یک فنجان قهوه می‌خوام.» چه چیزِ مسخره‌ای برای گفتن انتخاب کردم، در حالی که حتی دلم نمی‌خواست باز بگویم که دلم قهوه می‌خواهد.

نگاهی به من انداخت و کمی چرخید. از این که مرا می‌دید خوش‌حال به نظر نمی‌رسید. باز می‌گویند زمان همه‌چیز را درست می‌کند. باز به خطِ ممتدِ بدن‌ش نگاه کردم.

گفتم: «چطوره که با هم یک قهوه بخوریم؟ می‌خواهم باهات حرف بزنم. خیلی وقت است که حرف نزده‌ایم.»

نگاهی به من انداخت و باز کمی چرخید. من به خط ممتدِ بدن‌ش خیره شدم. زیاد کارِ جالبی نبود.

گفت: «دیر وقته. من باید صبحِ زود بیدار شم. اگه قهوه می‌خواهی، نسکافه تو آشپزخانه هست. من باید بخوابم.»

چراغ‌ آشپزخانه روشن بود. از اتاق نشیمن نگاهی به آشپزخانه انداختم. دلم نمی‌خواست به آشپزخانه بروم و باز تنهایی قهوه بخورم. دلم نمی‌خواست به خانه‌ی کسِ دیگری بروم و قهوه بخواهم.

متوجه شدم که آن‌روز به طور عجیبی سپری شده بدون این‌که من اصلاً چنین قصدی داشته باشم. لااقل شیشه‌ی نسکافه روی میز کنارِ فنجانِ خالیِ سفید و یک قاشق چیده نشده بود.

می‌گویند در بهار تخیلاتِ یک مردِ جوان به فکرهای عاشقانه تبدیل می‌شود. شاید اگر وقتِ کافی برای‌ش بماند، تخیلات‌ش جایی هم برای یک فنجان قهوه باقی بگذارند.
میون فک کردن یهویی یادم میره داشتم به چی فک می­کردم!!!
عجب استادایی پیدا میشه تو این دانشکده­ی ریاضی!
استاده میگه "اگه تو سایت دارین تمرین حل می­کنین دوستتون اومد بهتون سلام کرد، جواب سلامشو ندین! اگه دوستتون باشه که درک می­کنه؛ اگه هم که قهرکرد به جهنم! دوست خوب زیاده"!!!!!
Starting from here, let's make a promise
You and me, let's just be honest
We're gonna run, nothing can stop us
Even the night that falls all around us
متاسفم! حافظه­ی درکم کوتاه مدته؛ خیلی کوتاه مدت!

تو راست می گویی از آن بالا که نگاه می کنی آدم ها نقطه های کوچکی هستند که بود و نبودشان چندان به چشم نمی آید. تو خدای دنیایی بزرگ با آدم های کوچک هستی.
این پایین اما من خدای دنیای کوچکی هستم با آدم های بزرگ. آدم هایی آنقدر بزرگ که بود و نبودشان خیلی به چشم می آید.
پ.ن: ولی من خدای دنیای بزرگی هستم با دو سه آدم بزرگ؛ که نمیدونم اگه نباشن چی میشه؟
من دوست ندارم کسی باهام قهر کنه؛
وقتی یکی باهام قهر می­کنه اصلا به روی خودم نمیارم که؛
اونقد باهاش طبیعی رفتار میکنم که انگاری هیچ اتفاقی نیفتاده؛
اونوقت اون یکی باهام آشتی میشه؛
ولی من با آدما قهر می­کنم؛
اونوقت سرد میشم؛ سردِ سرد؛
اونقد سرد که دیگه حتی خودم هم نمی­تونم یخه رو آب کنم؛
خیلی بده؛ خیلی...
چقده حالم بد بود...
چقده حالم خوب شد...
چهار فصل ویوالدی :)


Tatu-Ya Soshla S Uma


I am all gone
It is very serious
Situation HELP
Situation SOS

I cannot understand myself
Where did you appear form?
The light is shutting down
I am flying somewhere
Without you there is no me
I don't want anything
It is the slow poison
It is making me crazy
But the say it is all my fault.

I've lost my mind
I've lost my mind
I need her
I need her
I have lost my mind
I need her.

Without you I am not myself
Without you there is no me
But they say, they say
It is delirium
It is poison from the sun
It is making me crazy
But they say it is all my fault
I did try to forget
To the end and down
I did count the poles
And confused birds
Without you there is no me
Let me go, let me go
To the corner and down
Mom, Dad forgive me

I've lost my mind
I've lost my mind
I need her
I need her
I have lost my mind
I need her.

1,2 go after 5
Mom, Dad forgive me
I've lost my mind

1,2 go after 5
Mom, Dad forgive me
I've lost my mind

I've lost my mind
I've lost my mind
I need her
I need her
I have lost my mind
I need her.

اونقده دوست دارم اونایی رو که وقتی آدم­و از دور می­بینن چشاشون برق میزنه؛ بعد یه لبخندی همه­ی صورتشونو می­گیره که اگه همون لحظه هم همه­ی دنیا رو سرت خراب شده باشه باز صورت تو هم پر از خنده میشه و یه عالمه انرژی میگیری.
من الآن معتادم
به وبلاگم
به یه عالمه آهنگ گوش دادن
به قهوه
به باواریا و اُتینگر
و به اون بغض تلخی که نه می­شکنه و نه میشه فروش داد...
ما دو مسافر بودیم؛
آری ما دو مسافر بودیم...
من عاشق اون تک درخت لختم میون یه دشت برفی که تنهاییشو با گنجشکا پر می­کنه.
در جایِ دیگر.
در جایِ دیگر.
آهنگ این کلمات
چقدر غریب است.
اینکه آدم بابای یه دختر بانمک و خواستنی باشه، یه ذره آدم­و قلقلک میده؛ ولی مامان یه بچه بودن، چه دختر، چه پسر، اصلا هیجان نداره!
باز این آرامشه که بساطشو جمع می­کنه و میره؛ اما این دفعه رو دیگه واقعا نمی­دونم به چه بهانه­ای.
من از دست خدا هم گله دارم
گله دارم
گله دارم
گله دارم
گله دارم...
خیلی هم گله دارم.
- راستی، داشتن قلب یه نفر دیگه چه جور حسی داره؟
- از حسی که بعضی آدما با مغز خودشون دارن بهتره.
بلاخره هر آغازی فقط ادامه­ایست
و کتاب حوادث همیشه از نیمه­ی آن باز می­شود.


Dance me to the end of love


Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to the end of love

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love


دلم می­خواد به همه­کس و همه چیز، به هر کاری، به هر فکر و طرحی، به همه­ی همه، حتی زندگی بگم چارشنبه!
یک؛ دو؛ سه؛...
یه دسته محکومن به از ته چیده شدن به خاطر همون یه دونه­ای که بهم میگه داری پیر میشیا!
وقتی ضمیر ناخودآگاه، هی آدم و اذیت ­کنه، اونوقت این سادیسم داره یا مازوخیسم؟!!
قضیه­ی ما هم شده قضیه­ی طغرل و اون نامهِ! :))
ماهیت کوچولوی کوچولو شد؛
فک کنم مث روز اولی که خریدیش؛
حالا که بهش نیگا می­کنم، دوسش دارم.
فک می­کنم میشد باهاش حرف زد؛ تنهایی رو میشد باهاش پر کرد.
فک کنم با حرفات اونقده تپل میشد؛ بزرگ میشد...
من که باهاش حرف نزدم که؛ هی بهش گفتم چقده از تو بدم میاد...؛ یه کوچولو هم فک نکردم که چرا بدم میاد؟ ولی حالا که کوچولو شده...
میشه وقتی دوباره بزرگ شد ما هم باهاش حرف بزنیم؟ میشه؟


Tatu/30 minutes



Mama, Papa forgive me


Out of sight, out of mind
Out of time to decide
Do we run? Should I hide
For the rest of my life


Can we fly? Do we stay?
We could lose we could fail
And the more minutes take
To make planer, or mistakes


30 minutes, the blink of the night
30 minutes to alter our lifes
30 minutes to make up my mind
30 minutes to finally decide
30 minutes to whisper your name
30 minutes to shelter the blame
30 minutes of bliss, 30 lies
30 minutes to finally decide


Carousels in the sky
That we shape with our eyes


Under shade silhouettes casting
shapes crying rain


Can we fly do I stay
We could lose, we could fail
Either way, options change
chances fail, Trains derail.


30 minutes, the blink of the night
30 minutes to all of our lifes
30 minutes to make up my mind
30 minutes to finally decide
30 minutes to whisper your name
30 minutes to show her the blame
30 minutes of bliss, 30 lies
30 minutes to finally decide


To decide, to decide to decide to decide

و می­گویم: پدر همیشه می­گفت شکوه و ناله نکن از زندگی. طوری زندگی کن که مرگ به قصد تو و برای تو بیاید، نه که سرراهش از کنارت بگذرد. چنان برو که از پا افتاده باشد وقتی به تو می­رسد. و من همیشه...
بیا شمارش معکوس­و شروع کنیم؛
ولی از چند؟!!
قبلنا که دست من بود از هرچی دلم می­خواست شروع می­کردم؛ ولی حالا...؟!!
اگه دلت نخواد بشمری چی؟
پس من از کجا بفهمم؟!!
صبح به مینا می­گم: این جوری که این داره پیش میره نشون داده که میاد میگه امتحان یه چند هفته عقب بیفته که درس تموم بشه!
مینا میگه: نه بابا! بی­خیال!
***
فعلا که امتحان حداقل یه هفته عقب افتاد!
امیدوارم دیگه نشون نده که تابستون شده و هنوز این درس تموم نشده!!!
امروز سر کلاس اینقدر که من محو درس شده بودم، وقتی استاد از این­ور تخته رفت اون­ور تخته منم از این صفحه رفتم اون صفحه!!!
خوب شد من جزوه نمی­نویسما!
سنجاقکی شاید آمده نشسته روی گون. شاید ته قنداق تفنگ خورده به پاره سنکی شاید و سنگ در شیب کوه غلتیده پایین. بعضی سنگ­ها کمی می­غلتند پایین و متوقف می­شوند. بعضی سنگ­ها خیلی می­غلتند. چنان می­روند پایین که انگار تا قیامت قرار است بغلتند پایین. شاخه­ی خشکی انگشت­وار گیر داده می­شود به ماشه­ی تفنگ. سنجاقکِ شایدی، شاید می­ترسد، پر می­زند که فرار کند، یکی از بال­هایش گیر می­کند به خار گون و جر می­خورد. دو دست لوله­ی تفنگ را محکم می­چسبند، نشانه­اش می­روند سمت سینه، تا نیم وجبی سمت چپ سینه برای یک زخم قشنگ. سنگ همچنان پایین می­غلتد. ...سنجاقک بال بال می­زند، یک بال دیگرش هم جر می­خورد. سنگ هنوز می­غلتد و صدای شلیک در کوه می­پیچد...
ناربانو/شرق بنفشه
مردن هرگز به تلخیِ فراموشیِ یک بودن نیست.
پ.ن: روزگار، روزگارِ تلخیست! مخصوصا وقتی باید بودنهایی رو فراموش کنی...
یکی یه بار اون قبلنا بهم گفت "شماها خیلی شاسکولین! هرچی به بقیه بر می­خوره به شماها اصلا بر نمی­خوره! یه تختتون کمه!"
شاسکول خونم کم شده!
دلم آدمای شاسکول می­خواد.
آدمای واقعا شاسکول.
آدمای واقعا واقعا شاسکول.

من رشک می برم
به خار بوته تنها
به آن پرنده خرد
به پونه های بهاری
به خواب راحت ماهی
به هرچه
هرچه در آن نشان ز آزادی ست
غرم میاد!
غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غ ر غ ر غ ر غ ر
من یه فایل صوتی می­خوام که توش صدای ماهی باشه!
از اون ماهیا که تنهان...
که دچارن...
دچار آبی دریا...

میشه یه لحظه ما بشینیم جای شما؟!!
آخه می­خوایم ببینیم چه کیفی داره که یه کرگدن بی­قید رو وسط یه سری آدم حساس نازک نارنجی که هی بهشون بر می­خوره ول کردی؟!!
حتما خیلی کیف داره که هی یه دونه از این مدلیا رو هرجایی میذاری دیگه!!
خوب! حالا توپ تو زمین تو اِ!
منم افتادم رو اون دنده­ی لجبازی!
امکان هم نداره اجازه بدم توپ و بندازی این­طرف!
اصلنشم واسم مهم نیست که فک کنی چقده بی­عقلم و از اینا!
برای خیلی از چیزا تو ذهن من فایلی وجود نداره؛
یعنی اصلا تا حالا بهشون فک نکردم؛
حالا یا مهم نبودن یا به هر دلیل دیگه؛
بعد وقتی یکی میاد یه چیزایی می­گه در موردش، اونوقت فک می­کنم که اِ! یه همچین چیزی هم هس!
بعد یه فایل تو ذهنم باز میشه!
بعد هر وقت می­خوام فک کنم یا یه کاری بکنم، یهو اون فایلِ باز میشه؛
ولی من سعی می کنم خیلی بهش توجه نکنم؛ آخه بیشتر وقتا خیلی مزخرفن! یه جورایی دید آدمو محدود می کنن!
ولی هی تو بک­گراند میان و میرن؛
من می­خوام این فایلا رو دیلیت کنم؛
کسی می­دونه چه جوری؟
تازشم چه روز خوبی بود امروز؛
صبح امتحانم و دادم؛ با کسی هم حرف نزدم که خوشحال بمونم!
بعدشم رفتیم با مرجی ناهار؛
بعدشم رفتم خونه­ی مری؛
بعدشم سر کلاس پیچیدگی یه سوال پرسیدم که شد تمرین تحویلی و کلی همه یه­جوری بهم نیگا کردن؛
بعدشم من و مری رفتیم تندیس کلی تا برا خودمون جایزه خریدیم؛
تازشم کلی همه­ش تخفیف گرفتیم؛
بعدشم اونقد که برا خودمون جایزه خریدیم احساس این دختر خوشحالا بهمون دست داد که مثل الان من می­نویسن!
بعدشم سوپریز شدم و شام رفتیم بیرون؛
بعدشم عید شما هم مبارک!
دیدی یه وقتایی تو دلت رخت می­شورن؟
که خیلی اضطرابته؟
مث کسی که منتظره؛ منتظر یه نامه؛
یا شایدم یه خبر؛ خبر خوب؛ یا یه خبر بد؟
مث کسی که کابوس دیده؛ که همش ترسشه که نکنه...؟
مث وقتایی که یکی خیلی استرسشه؛ تو هم چون دوسش داری استرسته؟
منم الان اونجوریمه!
ولی نمی­دونم از چیمه؟!
مث لباسا که وقتی تو ماشین دارن تند می­چرخن که خشک شن و هیچ­کدومشون معلوم نیست کدومن!
پ.ن: من الان قلبم تو دهنمه!
کاش تعبیر نداشته باشه؛
کاش فقط یه کابوس باشه!
اَه! هوا چرا اینجوریه؟ کاش برف نباره!
دیگه نمی­خوام برف بباره؛
ثانیه­های لعنتی!
این ثانیه­های لعنتی!
هم می­خوام زودتر بگذرن و هم می­ترسم از گذشتشون!
کاش آخرین باری نباشه که باهاش صحبت کردم...
یه وقتایی، یه کوچولو، یادم میره که قراره فقط برا خودم زندگی کنم؛
اونوقت تا میام واسه یکی دیگه زندگی کنم یه چیزی نشونم میدی که "اون برا تو زندگی نمی­کنه­ها!"
اونوقت اون­قده حالم بد میشه؛ واسه همون یه لحظهه که واسه خودم زندگی نکردم.
من دوست دارم به آدما سلام کنم!
من به آدما سلام می کنم؛
بعد یهویی راهمون یکی میشه!
اونوقت مجبورم احوالشون و بپرسم و از احوال خودم بگم؛ باهاشون صحبت کنم؛
ولی من از این کار خیلی بدم میاد!
چون فقط می­خواستم بهشون سلام کنم!
بعد مجبور می شم که مسیرم و عوض کنم و ازشون خدافظی کنم؛ و به خودم فحش بدم که دیگه به آدما سلام نکن!
ولی
بازم آدما رو که می بینم دوست دارم بهشون سلام کنم...
تو رو بیشتر از اون دوست دارم!
خیلی بیشتر!
این و وقتی فهمیدم که دوتاتون و باهم خواستم!
دستام سیاه شده بود و کبود!
همون جوری که اون وقت گذاشته بودم کنار دستای تو!
و از دستای تو هم سیاه تر بودن!
و من ترسیدم؛ ولی به روی خودمون نیاوردیم و بازیمون و ادامه دادیم!
به همون سیاهی!
ولی دیگه نترسیدم!
حرف بزن!
باهام حرف بزن!
همون جوری که همه­ی آدمای دیگه باهم حرف میزنن؛
با زبون کلمه­ها؛
نه با زبون نشونه­ها؛
من خسته شدم از نشونه­هایی که دیگه حتی نمی­فهمم برای من هستند یا نه.
ازچارلز بوکفسکی
توی دانشگاه اين طوری بودم
مطمئنم بعضی از استادا ازم می ترسيدند
يا حداقل ترجيح می دادند من توی کلاسشون نباشم.
قيافه داغون و وارفته ای داشتم
و خمار و خطرناک توی صندليم لم می دادم.
کتابای درسی رو نمی خريدم و درس نمی خوندم.
پررو٬ خونسرد و ديوونه بودم و هر شب مشروب می خوردم و دعوا می کردم.
پدر و مادرم از ترسشون به من پول می دادند.
من عوضی ترين ۱۸ ساله مادر جنده توی همه دنيا بودم.
می پريدم وسط کلاس و بحث های بی سر و تهی برای جنجال کردن سر چيزی که استاد همون موقع گفته بود راه می انداختم.
يه دردسری بودم و فکر می کردم خيلی قوی هستم ولی می ترسيدم برم توی تيم فوتبال يا از يه دختری بخوام باهام قرار بذاره.
فکر کنم ديوونه بودم.
تنها چيزی که می خوندم نيچه و شوپنهاور بود.
کلاسهای خبرنگاری و هنر بر می داشتم
و وقتی يه نوشته برای تکليف هفته می خواستند٬
من هفت تا می نوشتم.
بعضی ها می گفتند نابغه ام.
من حال يه نابغه رو داشتم
يا فکر می کردم نابغه ها همچين حالی دارند.
يه روز بعد از کلاس هنر به يه ۲۰۰ پوندی که دفاع تيم فوتبال بود دعوام شد.
نيم ساعتی داشتيم روی چمن دانشگاه دعوا می کرديم.
بدبختانه کسی جلوی ما رو نمی گرفت.
من آخرش دعوا رو بردم هر چند هيچ فکرشو نمی کردم.
هی صبر کردم که ببازم ولی پيش نيامد.
بعدش بچه معروف شدم ولی تحملش رو نداشتم
بنابراين تظاهر کردم که نازی هستم.
بعد يه عده آدم ترسناک پر از نفرت دنبالم راه افتادند
پس بهشون گفتم گورشون رو گم کنند و تبديل به منزوی مدرسه شدم.
نمی دونم٬ بعد از ۲ سال توی دانشگاه ديگه دلم بيشتر نمی خواست
پس ول کردم و رفتم يه شغل پادويی توی راه آهن گير آوردم.
يه اتاق کوچيک توی مرکز شهر اجاره کردم و شبها توی خيابونها پرسه می زدم.
يه نابغه ای بودم من
يه نابغه لعنتی!
چندين بار به Herald-Examiner و L.A. Times سر زدم و بهشون گفتم که می خوام خبرنگار بشم.
هيچوقت از ميز منشی قدم آنطرف تر نگذاشتم
می گفتند: ُ فرم ها رو پر کن.ُ
من پسشون می دادم.
اونا نمی دانستند من نابغه ام.

يه شب توی بار با يه پسر کوچيک دعوام شد
فکر کنم وزنش فقط ۱۳۰ پوند بود.
ترتيبم رو داد.
روز بعدش دوباره امتحانش کردم.
دوباره بدجوری ترتيبم رو داد.

يه هفته بعدش سوار اتوبوس شدم که برم نيواورلئان.
يه جايی وسط راه از يه آدم معروفی با اسم همينگوی يه کتاب خريدم.
نتونستم بخونمش.
مرديکه لعنتی بلد نبود بنويسه!
کتاب رو از پنجره پرت کردم بيرون
يه دختری توی اتوبوس بهم زل زده بود.
توی صندليش رو به من چرخيد و يه طرح از من کشيد.
پشت طراحی آدرسش رو نوشت و توی Forth Worth پياده شد.
من رفتم دالاس٬ پياده شدم٬توی *"Y" دوش گرفتم و ريش زدم.
و دوباره سوار اتوبوس شدم به سمت Forth Worth و دختره رو پيدا کردم.
توی هال پيشش نشستم در حاليکه مادرش توی اتاق خواب بود.
مدت زيادی با هم حرف زديم٬ عالی بود٬ دختر خوشگل بود.
بعد دستم رو گرفت و شروع کرد راجع به خدا حرف زدن و
من فلنگ رو بستم.

يه اتوبوس ديگه برای نيواورلئان سوار شدم.
با خودم يه ماشين تحرير قابل حمل داشتم.
تنها چيزی که لازم داشتم تا ثابت کنم نابغه ام
ماشين تحرير٬ و ۳۵ سال بعدی را.

* "Y"يا "YMCA" سازمانی است وابسته به کليسا که خدمات مختلفی مثل سرويس های اجتماعی يا بهداشتی برای مردم ارائه می کند و در اکثر شهر ها و محله های کشورهای مختف دنيا امکانات بهداشتی٬ ورزشی و .. با قيمت کم يا کاملا مجانی در اختيار مردم می گذارد.
می خوام سرت داد بزنم؛ یا چه می دونم یه جوری جلوتو بگیرم؛ ولی یادم میاد که به خودم چه قولی دادم.
سعی می کنم بی خیال بشم.
ولی سخته؛
حکما خیلی درد داره که میره میگرده تا اون لایه های زیری رو؛ و یه دردی رو پیدا می کنه که از جنس خودش نیست؛ ولی خیلی درده؛ یه دردی که تلخیش عادت شده؛ اونقد که فک می کنی فراموشش کردی.
و تو رو می بره به واقعی ترین سرزمینها و همه چی رو باز برات تکرار می کنه؛
تکراری که خودت باید باز همه رو از نو تجربه کنی؛
که باز اون زخم قدیمی ها دهن باز می کنن؛
یعنی باز یه بازیه؟! من که بهت گفتم از این بازی بدم میاد!
حکما خیلی درد داره دیگه؛
به مریم عزیز؛
نه!
به او که خودش می داند بهترین است!
از من به تو نصیحت
هیچ وقت به باتلاق تنهایی نزدیک نشو
با اون نیلوفرای آبی زیبای فریبنده
فقط کافیه یه لحظه غفلت کنی
اون وقته که می­بینی تا خرخره فرو رفتی...
... خودکشی کرده.
هنوز دو هفته هم نگذشته از اون روزی که باهم در موردش صحبت کردیم.
دنیا خیلی بی­رحمه؛
منتظر یه حماقت می­شینه؛
و اون وقت، دیگه به هیچی کار نداره؛
به گذشته­ت؛ به اینکه کی بودی؛ که چرا این حماقتو کردی؛... . به هیچی...
دنیا خیلی بی­رحمه؛ و خیلی سخت­گیر؛
مواظب باش...