می پرسه قول میدی تا آخرش با من خوب باشی
دلم می خواد با اطمینان بهش بگم آره؛ ولی ...
کم نیستن آدمایی که با عشق شروع کردن و با تنفر تموم کردن
و من نمی دونم که چی شده که اونجور شده 
...


لبخند می زنم؛ توی دلم رخت می شورن؛ 
حرف زدن فایده نداره؛ کسی چیزی نمی دونه؛ نمی دونم چرا! از بدبین بودنم ه یا درون گرا بودن! یا اینکه زیادی کانزرواتیوم! 
شایدم هیچ کدوم! 
تا کسی نپرسه چیزی نمی گم؛ و خوب! کسی نمی پرسه؛
ولی این مهم نیست
مهم اینه که الآن کسی نیست که باهاش حرف بزنم 
و من استرس دارم 
که شده بک گراند فکرم 
هرچی با خودم می گم بدترین حالتش همینه که الآن توش هستی باز هم اروم نمی شم؛ نه اینکه نباشه؛ ولی شاید دیگه راضی نیستم به این حالت! 
سعی می کنم که حرف برنم؛ یه مشت سوال بی ریط رو مجبورم جواب بدم! و یه عالمه فکر و خیال جدید که اصلا شامل حال من نمیشه؛ ولی خوب! وقتی ندونی این سوالا و فکرا طبیعیه!
باید تظاهر کنم! که خوشحالم! که excited هستم! که اتفاق جدیدی داره میفته! بلد نیستم که تظاهر کنم! بلد نیستم نقش بازی کنم 
می ترسم گند بزنم! 
این روزا هم میگذره؛ مثل همه روزایی که گذشت؛ 

پ.ن: الآن آرومم؛
یه حالت خاصی
مثل مزه ملس
هم شیرین هم ترش
...