پارسال مامان بابا این موقع اینجا بودن
چقدر خوووب بود ...
دلم همشون و می خواد 
دلم می خواد برم ایران
بعد یه عالمه وقت واسه خودمون داشتیم. بعد با "ا" میرفتیم جاهایی رو که دوست داشتم بهشون نشون میدادم. میرفتیم خانه هنرمندان، از اون چیپس و پنیر ها سفارش میدادیم با قهوه هاش! میشستیم رو بالکنش و آدما رو نیگاه میکردم. که بهش می گفتم 4-5 سال پیش یه آقای تنهایی بود؛ که نگاهش من و گرفت ...
میرفتیم تئاتر شهر
میرفتیم دربند و درکه دل جیگر میزدیم
یا اون کافی شاپه بود تو ولی عصر، می رفتیم کافه گلاسه می خوردیم
میرفتیم نیک، جیحون، چشمه! کتاب ورق میزدیم
میرفتیم جاهایی رو که یه عمر زندگی کرده بودم و قدم میزدیم....

بعضی وقتا هم خوبه آدم با یه دختر قرتی باشعور دوست بشه! :))