نامجو

ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل، شیخان گمراه

دشت پر از برف بود؛ با همون جند تا تک درختش که لخت بودن؛
جای همه خالی بود؛ که فوتبال و وسطی بازی کنیم :(
من باز میرم کوه؛
وای که چقده خوبه :)
من در تو گریزان شدم از فتنه ی خویش
من آنِ تو ام؛ مرا به من باز مده...
یه فنجون قهوه؛ بی شیر و شکر
سمفونی چهل موزات
کتاب Graph grammars

روزهای خوبیه؛
آروم و بی دغدغه...
:)
ای بابا! می خواین دروغ سیزده بگین، ملاحظه ی قلب طرف و هم بکنین!!!
یه ذره لایت تر!
زندگی دیگه یه نسیم ملایم نیست که صورتم و نوازش کنه؛
شده از اون بادای پر سوز زمستونی که به صورتت سیلی میزنه؛
واقعیت زندگی، پوست کنده، جلوی چشمامه و دیگه حتی اجازه ی رویابافی هم بهم نمی ده؛
دیگه هیچ خیالی وجود نداره که من و از این دنیا بکنه...
پیرزن همسایه اومده میگه:
خواب دیدم اردیبهشت آمریکا به ایران حمله میکنه؛
یه عالمه بمب میزنه؛
خوابای من تعبیر میشه؛
به باباتون بگین یه کاری بکنه.
!!!!!!!!!!!!

می گم بابای من آخه چیکار کنه؟!
میگه بره به خامنه ای بگه ما انرژی هسته ای نمی خوایم.
!!!!!

میگه من از وقتی فهمیدم فقط یه ماه دیگه زنده ام خیلی اضطراب دارم؛ من نمی خوام بمیرم.
با اینکه خیلی مریضه و تنهایی به سختی زندگی میکنه، علاقش به زندگی خیلی زیاده!