ذاتت باید giving باشه وگرنه فرقی نداره کم داشته باشی یا زیاد ...
حس شیرین پررنگ شدن گزینه برگشتن ...

کاش همه چی همون جوری که تو ذهنمون میشه تصور کرد آسون بود
آدما مهربون بودیم؛ بی کینه و حسد؛ 
دل هم و نمیشکستیم؛ به هم نیش نمی زدیم
میشستیم با هم چایی می خوردیم؛ گله می کردیم ...
بعد هم می خندیدیم و فراموش می کردیم ...

کاش دلا صاف بود 
زندگی چقدر بهتر میشد... دردش لااقل از آدما نبود ...
آرایشگاه، تنها راه درمان زخم‌های کهنه‌ی یک رابطه است...

نمی دونم چرا ولی احساس می کنم یه حس مشترکه ...
لازمه واسه تموم کردن همه چی ... باید تموم شده باشه ...
یه جورایی لازم و کافیه...
یه جورایی از نو شروع شدنه؛ یکی دیگه شدن ...
حسیه که تا تجربه نکنی اون عطش و خواستنش رو نمی فهمی چی می گم...
کار هرکسی نیست...
بابا رو دوست دارم 
که هیچ وقت جو نمی گیردش؛ احساساتی نمیشه؛ با منطق جلو میره ...
بچه که بودم یه وقتایی لجم میگرفت وقتی میدیدم بعضی بابا ها سریع احساساتی میشن با گریه بچه شون و هر کاری که می خواد بچهه واسش می کنن ...
ولی الآن یه حس خوبی داره وقتی می بینی همیشه می تونی رو بابات و تصمیمات منطقیش حساب کنی ... 

اصل بقای چوب:‌
چوب از توی باسمن بیرون نمیره! فقط اون سرش از فردی به فرد دیگه منتقل میشه!!!!!
مرا به سخت جاني خود این گمان نبود




ادما

دنیا انگار دنیای آدمای وقیح و بی اخلاقه! 
خیلی سخته قاطی بازیشون نشدن  ...

فیسبوک رو سیاسی اجتماعی دوست دارم! این دو سه هفته انتخایات خیلی خوب بود! در بقیه حالتها یه شوآف تهوع آوره از نوع دنیای سرمایه داری!  

من فلان جا دارم میرینم!
ببینین من چقد خوشحالم! 
آخ! چقد الآن غمگینم!
ال و بل و جیمبل!

جمع کنین دیگه بابا! برین واسه خودتون و دل خودتون زندگی کنین! چه حسیه که زندگیتون و بکنین تو چش هم دیگه؟!!
آدما رو تو ناخوشی هاشون میشه شناخت! وقتی زندگی بر وفق مرادشون نیست اگه اون روی گهشون رو نشونت ندادن اونوقت می تونی روشون حساب کنی ...

دل شکسته را توان فریاد نیست...همین جوری! پشت یه ماشین تو ایران نوشته بود! 

یه وقتایی گیر میدم به بچه ها که گندش و در اوردین دیگه! برین یه دوست دختر پیدا کنین اینقد من تنها نباشم! ولی یه وقتایی هم حس می کنم چه خوبه که دختری نیست! وگرنه گند خورده بود به رابطه ها!!! 

حالم پریودیک بد میشه... دوره تناوبش ولی طولانی تر میشه هی ...

این روزا زندگیم تو صداها گم شده ...


استرس دارم! 
یه حس عجیبیه! دلم می خواست میشد برم رای بدم!‌ 
خاطرات ۴ سال پیش جلو چشممه! تلخ ترین روزایی بود که تا حالا تجربه کردم ...
نمی دونم امسال چی میشه! از جلیلی خیلی می ترسم! یعنی خود طالبانه لعنتی!
نمی دونم شب خواب میرم یا نه ...


با اینا زندگی رو سر میکنم
یه وقتایی هم احساس می کنی که فقط با خوش بودن و خندیدن می تونی انتقامت و از زندگی و مشکلات بگیری ...
گذر سه سال و نیم رو نه از تغیر قیمت ها و بزرگ شدن بچه ها و عوض شدن شهر که از پیر شدن آقا بزرگ حس کردم وقتی من و نشناخت ... :(
یه شادی زیر پوستی ای دارم
یه جور سرخوش الکی خوشیم 
خیلی وقت بود همچین حالی نداشتم
چه خوب نوشته این ترس و +
بعضی آدما رو هم باید باهاشون حرف بزنی که بفهمی دلت واسشون تنگ شده ...
چه خوب نوشته +

خیلی از ماها روی کاغذ و درونی بزرگ شده ایم؛ مدرن و آبدیده شده ایم. نشانه ها را می گیریم، سیاست پیدا کرده ایم. فکر می کنیم بعد کلی عاشقی و رابطه و طلاق همه بلدیم که دیگه آسیب نبینیم. بلدیم دلِ الکی نبندیم. بلدیم منطقی باشیم. فکر می کنیم یاد گرفته ایم که دل تنگی نکنیم. بعد از کلی مطالعه و یک عمر آتئیست بودن و نظاره کردن روند طبیعت، مرگ را درک کرده ایم. قبول کرده ایم خب آدمها پیر می شوند و یا نمی شوند، صرفا می میرند و این رسم روزگار است. کلی تلاش کرده ایم و قلبی و عملی باور داریم که انسان نباید به کسی یا چیزی وابسته باشد. که کسی دربرابر هم آغوشی مسئول نیست. مهاجرت برای پیشرفت را درک کرده ایم. تنهایی برای استقلال را تا مغز استخوان می فهمیم. حسادت کردن را در شان خودمان نمی دانیم. آنقدر بزرگ شده ایم که بدانیم دست همدیگر را گرفتن و راه رفتن، بوسیدن گاه به گاه، دربغل هم خوابیدن اصلا نشانه دوست داشتن نیست. قبول کردیم دم غنیمت است . باور داریم که موفقیت شغلی و تحصیلی ارجحیت دارد به عشق. یادگرفته ایم دربرابر “دوستت دارم” بگوییم مرسی. که مودب باشیم و بی توقع و مستقل. یاد گرفته ایم که تکیه نکنیم، خود مداواگر باشیم. ابراز عشق مدام نکنیم. خوب بلدیم که وابستگی به خانواده مغایر است با متمدن بودن. می دانیم که خانواده مدرن دیگر کوچکترین نهاداجتماع نیست،کوچکترین نهاد در انتظار متلاشی شدن اجتماع است. به خودمان تلقین کرده ایم که ما دربرابر پدرومادرمان مسئولیتی نداریم. هیچ چیزی نشان از هیچ چیزی نیست. عشق یک قرارداد است و باور داریم نوستالژی در شان ما نیست و همه جا آسمان همین رنگ است.
من به عنوان یک نمونه نادرِ مردود صرفا تمام این سالها، از پانزده تا سی سالگی، تمرین تظاهر کرده ام انگار. خودم را موظف کرده ایم به قبول کردن. فکر می کردم باور دارم خیلی از موارد بالا را تا مغز استخوان. نمی دانستم نه. گاهی مچ خودم را می گیرم که ته دلم باورشان ندارم. فقط خیلی خوب و خبره همانطور که یاد گرفته ام بی صدا عطسه کنم ،یاد گرفته ام بی صدا گریه کنم. حتی بی اشک. و روزی ده باربی لکنت و بغض با صدای رسا بگویم “می فهمم” و نفهمم


مو سفیدامو به امین نشون میدم میگم دیگه موهامو باید رنگ کنم
میگه نه! من دوست دارم مو سفیدا رو! نشونه wisdom ته!D:

این تحلیل علی عبدی همون حسیه که همیشه داشتم ...
(در مورد اظهارنظرها در مورد ارمیا)

به نظر میاد که توی این بحث‌ها  دو گروهِ گویا کاملن متضاد - که اتفاقن باید بیشترین اختلاف نظرها رو باهم داشته باشند - حرفِ مشابهی می‌زنند: اون دسته‌ای که به طور عام بهشون «بنیادگرا» گفته میشه (یا کلمه‌های بهتری که باید به کار برد این‌جا) و دسته‌ای که «ضد دین» شاید باشند یا نگاه منفی به دین داشته باشند (یا چیزهایی شبیه به این). هر دو گروه قائل به «حقیقتِ» فراتاریخی/فرااجتماعی/غیرقابل تغییر/و ایستا برای دین هستند و عقیده دارند که این «حقیقت» - که احکام اجتماعی رو هم در بر می‌گیره - با رجوع به متن مقدس و سنتِ نبوی قابل دریافته. اتفاقن این دو گروه مُدام در حال تقویتِ همدیگه‌ن. اگه گروه اول بگه «در اسلام زنان رو باید سنگسار کرد»، گروهِ دوم هم این رو تأیید می‌کنه که «بله البته اسلام دستور سنگسارِ زنان رو داده.» همین اتفاق توی کامنت‌های بالا هم افتاده. یعنی یه گروه که خودش رو مسلمان می‌دونه میگه که «زن مسلمون نمی‌تونه آواز بخونه» و گروهِ دیگه‌ای که هیچ نسبتی با اسلام نداره هم میگه «زنِ مسلمون اگه آواز بخونه دیگه مسلمون نیست».  یکی از دلایل رشدِ بنیادگرایی در خاورمیانه به نظر میاد که اسلام‌ستیزیِ غربی بوده؛ و یکی از دلایل رشدِ احتمالیِ بنیادگرایی در ایران می‌تونه واکنش به اسلام‌ستیزیِ هم‌وطنان‌مون در حال و آینده باشه. لذا اگه دل‌مون برای دفاع از سبکِ زندگیِ آزادانه‌ی افراد در حال و آینده می‌سوزه، و می‌خواهیم در جامعه‌ای زندگی کنیم که آدم‌ها همدیگه رو تکه‌پاره نکنند، به نظرم بسیار بسیار اهمیت داره که ایده‌های روادارانه و میانی رو ترویج کنیم و به جای کندوکاو روی این‌ مسأله که چه چیزی اسلامی هست یا نیست، روی آزادیِ افراد در انتخابِ سبکِ زندگی‌شون تأکید کنیم. البته اینا رو حتمن همه می‌دونند و حرف جدیدی نیست.
کامنت های پای عکس ارمیا رو می خونم
یه حس گوه تلخی وجودم و میگیره 
یاد اون شب میفتم و بحث مزخرف با میم؛
به همون مزخرفی کامنت های پای عکس ارمیا؛ با همون نفرت ...
و تو در حیرت می مونی که این همه نفرت از کجا اومده بود؟!که چرا اینقدر حجابت واسه یکی سنگینه؟!


حس بدیه دیدن این همه نفرت
حس بدی بود شنیدن این حرفا از زبون مثلا یه دوست
و حس تلخی که می مونه و تو رو از همه آدما می ترسونه ...





برگشتم به امین میگم  تو عزیزترین عشقمی (!!)
امین :))) حالا بقیه چه رنکی دارن؟!
فیلم قرار بود ساعت ۷:۳۰ شروع بشه؛ تا MFA یه ربع راه بود ولی چون بلیط نداشتیم ۶:۲۰ زدیم بیرون از خونه که بتونیم قبلش بلیط رو بگیریم و به موقع تو سالن باشیم. 
وقتی رسیدیم یه ۲۰-۳۰ نفری اونجا بودن و همون موقع هم در رو باز کردن 
خلاصه تا ۷:۱۵ یه ۱۰۰ نفری اومده بودن 
یهو همین که به ۷:۳۰ نزدیک شد رٍیت اومدن آدما زیاد شد و تا ۷:۴۰ اینا هنوز داشت آدم میومد! حتی یه چند تایی دیرتر هم اومدن! 
تازه فیلم رو MFA پخش می کرد! وگرنه اگه مثلا یه انجمن ایرانی می خواست فیلم رو پخش کنه عمرا ملت زودتر از ۸ میومدن! 
حالا همینا همین که حرف تفاوت اینجا و ایران بشه ۲ ساعت واست میرن بالا منبر که چقدر آدما اینجا مسئولیت پذیرن و ال و بل و تو ایران بٍلا بٍلا بٍلا ...
یعنی یه همچین آدمایی هستیم ما!
فیلم Rhino season رو دوست نداشتم؛ 
شاد و خوشحال داشتم میرفتم بهروز وثوقی رو ببینم
نکرده بودم داستان فیلم رو بخونم یا تریلرشو ببینم؛ اصلا آماده همچین فیلمی نبودم ...
یه جور بد تلخ بیمارگونه ای بود که فقط میشه با اینکه داستان زندگی یکی هست توجیه ش کرد... که مسلما واسه جذاب تر شدنش پیاز داغشو زیاد کرده ...

هوس کردم باز بریم یه خونه تو دهات اطراف وسط برف رنت کنیم و با بکس لش کنیم. ولی فعلا استاد عزیز اًرال اگزم امر فرمودن واسه سه هفته دیگه! 
ما هم فعلا کم نیوردیم و با بکس۷-۸ تایی رفتیم اردو خونه یکیشون و حلیم بار گذاشتیم و بازی کردیم و تولد گرفتیم. خلاصه شب و  بیدار بودیم و یه کم حلیم  رو چک میکردیم و بقیه ش رو هم چرت و پرت گفتیم و خندیدیم! بعد هم کله سحر حلیم و زدیم به بدن خسته و بعدش هم یه کم سر بالش و پتو زدیم تو سر و کله هم و یه داستانی هم اونجا داشتیم و در نهایت هر کدوم یه گوشه ای ولو شدیم.
یعنی انصافا با کمترین امکانات بیشترین حال و حوول و کردیم D:

حرفات همیشه خوبه 
یه جوری یه پله بالاتر از بقیه حرفاس 
اصن همین که پراکنده هس بهترش میکنه؛ یعنی داره از دل میاد؛ یه فکر و سیاستی پشتش نیست...
تو مایه های حرفایی که من با پتان میزنم ... چون مهمه واسم؛ چون دوسش دارم ...

گرد و خاک ها که بشینه خیلی از حقیقت ها معلوم میشه؛ میاد لون روز ...
من نمی فهمم چرا اینا بعد از فیلم مثل کشک پا میشن میرن! نه دستی نه تشویقی!
یعنی اگه  یه ربع  هم دست میزدی  کم بود....
Les miserable خیلی خوب بود! به قول اینجایی ها هایلی رکامٍندٍد!
اون صحنه Bleu بود
جولی تو استخر بود می خواست بیاد بیرون
بعد آهنگه تو سرش پیچید
برگشت تو آب
هک شده تو ذهنم
هر دفعه میرم استخر دلم می خواد اون آهنگ پخش بشه 
احساس میکنم بعدش حتی سبک تر میشی...