... چنان به زمان حال وابسته شده‌ام كه هر چیزی در گذشته را بدون هیچ حسی به یاد می‌آورم. گویی عصبِ گذشته را از دندانِ حافظه‌ام كشیده‌اند. همه‌چیز یادم هست، از گذشته‌های خیلی دور تا همین چند لحظه پیش. ولی چند لحظه پیش برایم با چند ده سال پیش یكی‌ست. نوستالژی را در درونم دفن كرده‌ام (من نكرده‌ام، این یك‌جور مكانیزم دفاعی‌ست). حسرتِ هیچ گذشته‌ای را نمی‌خورم، چه نزدیك، چه دور.
چقدر این پست ریرا رو دوست دارم.
یه جورایی حرف دل منم هست
یه وقتایی دلم میخواد گله کنم ...
ولی به خودم میگم So What ؟!!
مگه "د" بهت نگفته بود؟!!
مگه بقیه حرفاش درست نبود؟!
باید از قبل خودتو آماده می کردی...
یه لحظه هایی خیلی بی تاب می شم
اونقد که هیچی آرومم نمی کنه
مثل اون روزا؛ روزایی که اونقد بی تاب می شدم که حتی بودن "ا" هم نمی تونست آرومم کنه...

زوم می کنم رو خودم؛ یه عالمه باگ و error ... ناامید می شم ...

همو دوست داشتیم؛ ولی عاشق یکی دیگه بودیم...
به هم نزدیک بودیم؛ ولی حالا...؟!
دلم می خواست نامه ت رو بخونم
نامه ای که هیچ وقت به دستم نرسید...
... به‌زودی پزشکِ خانوادگی نمونه‌ای خواهم شد که به‌سببِ تجربۀ زیادش، آرامش و نگاهش، به انسان‌ها اعتماد القا می‌کند. شاید اگر مردم می‌دانستند شب‌ها چه خواب‌های پریشانی می‌بینم، اعتمادشان به من کم می‌شد.
می گم شایدم از یه حس دیکتاتوری باشه...
می گه نه؛ من اسمش رو میذارم غیرت؛
جوابش همونیه که دلم می خواد؛ یاد کتاب "بیگانه" می­افتم. می دونی که کجاشو می گم...

می دونی چیه؟ خودم هم هنوز نمیدونم این اخلاقیاته که من مثلا پایبندش هستم یا از بی عرضگیمه که اخلاقیات و بهونه می کنم.

وای! وقتی حرف میزد خنده م گرفته بود! از اینکه آدما چقد زود فراموش می کنن! از اینکه آدما قبل از اینکه حرف بزنن یه نگاه به خودشون و دور و برشون نمیندازن! از اینکه... خودمم یکی از این آدما!!
بنویس! بنویس!...
از چی بنویسم؟
از روزایی که اونقدر آرومم که فک می کنم که هیچی نمی تونه این آرامش رو ازم بگیره...
یا از اون روزایی که اونقد افسرده می شم که احساس می کنم دیگه جایی واسه من نیست و وقت رفتنمه...

از آدما بنویسم...
از آدمایی که می شناسمشون...
که فک می کنم می شناسمشون...
که شناختمشون... تو سختیا... سختیای خودشون... سختیای خودم....

بعضی وقتا خنده م میگیره ازشون! از غرورشون؛ از حماقتشون؛ از...
بعد به موقعایی فک می کنم که خودم هم خنده دار بودم؛
بعد یهو خیلی چیزا یادم میاد...
بعد گریه م می گیره...
بعد....

از حرفا بنویسم...
حرفایی که یه موقعهایی خیلی حالمو بد می کنه...
حرفایی که لجم و در میاره ...
حرفایی که زخم میشن...
حرفایی که ...

یا از دوست داشتن؟!
آدمایی که دوستشون دارم...
که فک می کنم دوستشون دارم...
آدمایی که شاید هیچ وقت بهشون نگفتم!
آدمایی که باور نکردن که دوستشون دارم... که وقتی ازم می پرسن می مونم که چی باید بگم... که لجم میگیره... گریه م میگیره...

بازم بنویسم؟!!!
فردا سال جدید شروع میشه...
امسال عید یه جورایی زود اومد، اصلا منتظرش نبودم؛
ولی یه علاقه خاصی برای چیدن هفت سین داشتم. چه هفت سینی هم چیدما... D:

سال نو همگی مبارک؛
امیدوارم سال جدید یه سال خیلی خوب با خبرای خیلی خوب برا همه باشه :)
احساسا وقتی به زبون میان که چیزی ازشون نمونده باشه،
یا یه جوری لوث شده باشن ...
انگار که یه جور تلاشه برای زنده کردنشون؛
یا شایدم یه جور خودکشی...
یه جوریم!
انگار یه چیزایی باز داره توم زنده میشه...
یه حس عجیب...
یه تلاش دوباره
و من که پیرتر از آنم که ...
آدما میمیرن و من یه جوری سنگین میشم...
سالها بود که دیگه حسی نسبت بهش نداشتم.
مرگ عمو یادته؟
بی حسِ بی حس!
یاد گرفته بودم که ...
یاد گرفته بودم؟!

چقدر بعضی تجربه ها هزینه­ش سنگینه،
چه دوران نقاهت طولانی ای...

حسودی می کنم، بهش حسودیم میشه...
مثل اون روزا که به میم حسودیم میشد...

باز منتظرم...
این دفعه یه چیزی میگه که ...
او دفعه ها هم می گفت؟!!!

بذار فراموش کنم
غما رو، دردا رو، دروغا رو...
بهتر از این ترس لعنتیه که...

کاش باور می کردم که دوستت دارم ...

کی رفته ای ز دل

آخیشمیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
دلم واسه آهنگ گوش دادن و کتاب خوندن تنگ شده :((
یعنی میشه شمارش معکوس شروع بشه؟! D:
ها ها ها! دفام افتاد برای سه­شنبه هفته دیگه!! فک کنم بهم نشان افتخار آخرین دفاع 84 ایها رو بدن!!!!
دیگه از حس و حالش افتادم! اگه این برف نبود حالا باید تموم شده بود!
تازشم بعد از دفاع بیکار میشم! یه چند روزش کیف میده؛ کسی برا بعدش نظری نداره؟!!