خسته بودم؛ عصبی بودم؛ غرم میومد ...
غر زدم ولی بازم حالم بد بود...
یهو دلم خواست برم موهامو کوتاه کوتاه کنم؛ البته یهوی یهو نه... قبلا بهش فک کرده بودم ... احتمالا مامان غر میزد ... و بقیه ....
ولی مهم نبود دیگه؛ احساس کردم تا موهام و کوتاه نکنم حالم خوب نمیشه ... دلم یه تغییر می خواست
یه سرچ زدم تو گوگل و یه آرایشگاه نزدیک پیدا کردم
جمع کردم وسایلم و راه افتادم
بسته بود لعنتی ...
بدتر از این نمیشد...
رفتم یه آرایشگاه دیگه اونم آرایشگرش رفته بود ...
صبح اول صبح ساز شال و کلاه کردم و رفتم
خانمه گفت چرا می خوای موهاتو کوتاه کنی
گفتم خسته ام از این مدل و موها؛ بزن بره

حالا خوشحااااااااااااااااااااااااالم
موهای کوتاهمو دوست دارم