قلب سنگی...
دل سنگی...
فهی کالحجارة او اشد قسوة و اِنّ مِنَ الحجارة لما یَتَفَجّر مِنه الانهار
من می­ترسم!
من از خودم می­ترسم!
یه طالع نحس...
یه مصیبت...
مگه نه اینکه هرکه رو که اون گمراه کنه، کسی نمی­تونه هدایتش کنه؟!
من از اونم می­ترسم؛
سنگ رو آب سوراخ می­کنه؛
باریکه­ی آب مسلسل­وار می­ریزه پایین!
سنگ رو آب سوراخ می­کنه!
چقد طول می­کشه؟!
دیگه هیچی نمی­فهمم!
فقط حس می­کنم؛
مصیبت رو!
از من دور شوید؛
اینکه کاردینالیتی [0,1] با کاردینالیتی R برابره خیلی قشنگه؛ و خیلی جالب و عمیق.
کاش فقط عادت کنیم!
کاش فراموش نکنیم.
هیچوقت...
برای به دنیا آمدن بچه
دنیا هرگز آماده نیست!

Joyeux Anniversaire!
Mon Anniversaire! \:D/
دنیای عجیبی ست!
تو یه عالمه آرزو داری و من برات آرزو می­کنم؛
بار آرزوها میفته رو دوش من!
یه چیزی تو دلم کنده میشه و میفته پایین!
این بار هم منم که می­پذیرم که اشتباه کردم؛
تو بازی با تو
همیشه من اشتباه کردم؛
و همیشه من بازنده بودم؛
و همیشه این من بودم که بازی رو تموم کردم؛
بدون اینکه حتی بفهمم که چرا باید تمومش کنم؛
از نرگس بدم میاد!
از دخالتای بیجاش!
از آدم خوبه بودنش!!
از بیشتر از سنش درک کردن!
از فداکاریاش!
و می­دونم که توی زندگی
شاید خیلی این نقش و برات بازی کردم!
کاش اونقد که من از نرگس بدم میاد ، تو از من بدت نیاد!!
گوشی رو از مامانش می­گیره؛ با صدای بچه­گونه­ی لاتیش میگه:
- مگه تو دوستِ من نبودی؛ پس چرا نیومدی فرودگاه!
- همش تو فرودگاه دنبال تو می­گشتم!
- حالا نمی­رفتی دانشگاه! نمی­شد؟
به جایی نرسیدم؛
ولی به چیزی هم آویزون نیستم.
همه­ی سرمایه­م رو
سرِ قماری
که احمقانه بازی کردم
به باد دادم؛
و حالا باز
باید سالها تلاش کنم
تا اونچه رو که فرو ریخته
از نو بسازم؛
این بار
محکمتر از قبل؛
کلم؛ سیب زمینی...
بیرگِ بیرگ!
چگالی آدمای دور و برم کم شده؛
و به تبعش چگالی من تو زمان کم میشه؛
دیگه کسی، چیز جدیدی نداره؛
و زندگی دچار یه روزمرگی احمقانه شده؛
دیگه اینجا کسی نیست؛
به نظر میاد
که واقعا
آزادم!
یه لحظه
تو چشمات
نگاه می­کنم؛
و بعد
احساس می­کنم
برای همیشه
آزادم؛
شاید اینم یه احساس لحظه­ای باشه؛
مثل ایمان "م".
Il a mis le café
Dans la tasse
Il a mis le lait
Dans la tasse de café
Il a mis le sucre
Dans le café au lait
Avec la petite cuiller
Il a tourné
Il a bu le café au lait
Et il a reposé la tasse
Sans me parler
Il a allumé
Une cigarette
Il a fait des ronds
Avec la fumée
Il a mis les cendres
Dans le cendrier
Sans me parler
Sans me regarder
Il s’ est levé
Il a mis
Son chapeau sur sa tete
Il a mis
Son manteau de pluie
Parce qu’ il pleuvait
Et il est parti
Sous la pluie
Sans une parole
Sans me regarder
Et moi j’ai pris
Ma tete dans ma main
Et j’ai pleuré.
این و قراره تو کلاس اجراکنیم! D:
فقط خواستم بدونی فقط من نیستم که خودخواهم!
گاهی قبل از اينکه بری
-يا حتی قرار باشه بری-
می‌تونی جای خالی خودت رو ببينی.
درسته که خدا خرشو شناخته که بهش شاخ نداده؛
ولی از اون طرف به گاوش شاخ داده!!!

پ.ن: من الآن یه گاو شاخ­دارم!!!
فیلم هری پاتر رو که نگاه می­کنم، یاد صحنه های شاهزاده­ی دورگه میفتم؛
ولی هرچی فک می­کنم یادم نمیاد فیلم و با کی دیدم؛
از مهسا که می­پرسم میگه "خره! چی میگی؟!! هنوز که فیلمش نیومده"!!

پ.ن: ولی صحنه ها تو ذهنم خیلی زنده­ن!
باز پشیمون از نگفتن چیزهایی که می­شد گفته بشه و نشد!
هرچند که همه­ی آدما دوست دارن که دوست داشته بشن، ولی من الآن به آدمای عاشق حسودیم میشه؛
به آدمایی که می­تونن دوست داشته باشن؛ بدون اینکه از چیزی بترسن؛
به آدمایی که بی قید و شرط می­تونن دوست داشته باشن؛
به آدمایی که نمی­دونن میگذره؛ که نمی­دونن عادت می­کنن؛
خیلی هم حسودی می­کنم.
فهمیدم که مشکل،
خیال­بافی و رویاپردازی نیست؛
مشکل از یه جای دیگه­است؛
از یه خصوصیت دیگه­؛
که نمی­دونم عیبه یا حسن؛
ولی دلیل اصلی اون چیزاییه که برا خودم ساختم.

پ.ن: سرگرمی جدیدم شده زوم کردن رو خودم و پیدا کردن باگا و عقده­هام!
اگه اون بازی مسخره بخواد تکرار بشه....

خیلی مسخره هست! همین!!
می­خواستم بهش بگم"تو خیلی شیطونی! مواظب خودت باش!"
دیدم خوب اون که مواظب هست؛ حرف بی­معنی­ایه!
روزگار هم بازیهای خودش می­کنه؛ چه مواظب باشی، چه نباشی!
4 تا نیلوفر، 4 تا مهسا، 2 تا شیدا؛ یه فائزه و یه زهرا!
تجربه­ی جالبیه!
صورتی در زیر دارد هرچه در بالاست.
فقط طبق قوانین مورفی، اگه بری سراغ صورت زیرین، هیچی نیست!!!
زخم شده؛
شاید جاش هم بمونه؛
زخم و می­تونم تحمل کنم ولی چرک و نه!
نگو بزرگ شدم، نگو که سخته...

My Daughter

ناله­های بلندِ
سازهای خزان،
می­خراشد دلم را
با رخوتی یکنواخت.

نفس­بریده
و دلمرده، هنگاهی که
ساعت زنگ می­زند
به یاد می­آورم
روزهای رفته را
و می­گریم.
معلم فرانسه­مون گفته در مورد دوستی و اینکه آدم زیاد دوست داشته باشه خوبه یا کم و از این چیزا فک کنیم که جلسه­ی بعد در موردش حرف بزنیم؛ ولی من هرچی فک می­کنم به نتیجه­ای نمیرسم!!
کاش می­تونستم خودم و هم بپیچونم!
هیچ وقت مثل الآن بی­امید و آرزو نبودم؛ شایدم بودم و یادم نمیاد!
فک می­کردم وقتی باید کاری رو انجام بدم افسردگی می­گیرم؛ ولی مث که اینطوریا نیس!

الآن به یکی که هم Quantum بدونه هم Lambda Calculus خیلی فوری نیاز دارم!
آخه یکی نیست بگه اینم موضوع بود تو انتخاب کردی؟!!
مثلا یه موضوع برداشتم که فرجودیان در موردش چیزی ندونه که موقع ارائه فقط من حرف بزنم!
حالا فک کنم خودم هم نمی­تونم حرف بزنم!:((

اینم یکی دیگه از اون زوایای روح لجباز و خیره­سر منه!

اِ! منگنه­ش و اشتباهی اینوری زدن! می­خوای درسش کنم؟
...
برا سمینار آماده­ای؟
سمینار؟ نه هنوز! مگه هفته­ی دیگه نیست؟!
چرا! ولی خوب، زودتر آماده شو!
...

یه نگرانی ساده، و بعد ...
این همون جاییه که همه چی می­تونه شروع بشه؛ می­تونه تموم بشه؛ و خیلی چیزا می­تونه شکل بگیره!
وقتی آدم گپ وجودش رو پیدا کنه، اونوقت شاید آسیب­پذیریش کمتر بشه؛
باید منتظر بمونم و ببینم نتیجه­ها چی میگن!