... چنان به زمان حال وابسته شده‌ام كه هر چیزی در گذشته را بدون هیچ حسی به یاد می‌آورم. گویی عصبِ گذشته را از دندانِ حافظه‌ام كشیده‌اند. همه‌چیز یادم هست، از گذشته‌های خیلی دور تا همین چند لحظه پیش. ولی چند لحظه پیش برایم با چند ده سال پیش یكی‌ست. نوستالژی را در درونم دفن كرده‌ام (من نكرده‌ام، این یك‌جور مكانیزم دفاعی‌ست). حسرتِ هیچ گذشته‌ای را نمی‌خورم، چه نزدیك، چه دور.
چقدر این پست ریرا رو دوست دارم.
یه جورایی حرف دل منم هست
یه وقتایی دلم میخواد گله کنم ...
ولی به خودم میگم So What ؟!!
مگه "د" بهت نگفته بود؟!!
مگه بقیه حرفاش درست نبود؟!
باید از قبل خودتو آماده می کردی...
یه لحظه هایی خیلی بی تاب می شم
اونقد که هیچی آرومم نمی کنه
مثل اون روزا؛ روزایی که اونقد بی تاب می شدم که حتی بودن "ا" هم نمی تونست آرومم کنه...

زوم می کنم رو خودم؛ یه عالمه باگ و error ... ناامید می شم ...

همو دوست داشتیم؛ ولی عاشق یکی دیگه بودیم...
به هم نزدیک بودیم؛ ولی حالا...؟!
دلم می خواست نامه ت رو بخونم
نامه ای که هیچ وقت به دستم نرسید...