با "ب" نشستیم سر یه تاک در مورد نمی دونم چی چی ...
اولاشو می فهمم که چی میگه؛ ولی از یه جایی به بعد دیگه اصلا نمی فهمم در مورد چی صحبت می کنه؛
بعد یهو می بینم "ب" قلم کاغذ در اورده داره تند تند یه چیزایی می نویسه؛
کلی افسردگی میگیرم؛ بعد یهو کاغذ رو میذاره جلو من
رو کاغذ نوشته:
"ماری! دفعه اولیه که یه دخترخیلی خوشگل یه چیزایی می گه که من نمی فهمم!!!" ;)

پ.ن 1: به نظر من که دختره قیافش خوب بود؛ ولی  دیگه خیلی خوشگل نبود!
پ.ن 2: بعد تاک "ب" افسردگی گرفته که من حتی اگه خیلی خفن هم بشم تازه میشم نصف دختره :)))

حالم بده

حالم بده ... حالم بده ... و هیچ چیز حالم رو خوب نمی کنه؛ نه دیدن ویدئو های 25 بهمن، نه خوندن متن ها، نه گوش دادن به مصاحبه ها، نه هیچ چیز دیگه ای ...
دلم الله البر گفتن می خواد، با دلشوره قبل از رفتن تظاهرات، با درد باطوم، گاز فلفل ...
نه اینکه کیلومتر ها اون ورتر میون گل دادن و گل گرفتن های یه سری آدم سرخوش چشم بدوزم به این مانیتور لعنتی که ببینم چی میشه ...
من آروم نمیشم ... من نبودم میون اون جمعیت، که بقیه آدما رو دیده باشم، که قلبم آروم گرفته باشه، که بدونم چه کار بزرگی کردیم ...
من اینجا فقط f5 رو فشار دادم و حالا پارس کردن اون وطن فروشا وقتی دو تا جوون جونشون و از دست دادند، دزدین جنازه شون که زیرش بتونن واق واق کنن، حصر آدما، دستگیری بقیه، همه و همه فقط حال من و بدتر می کنه؛ چون نبودم که ببینم که چی این جوری سوزونددشون... چون هیچ گهی نمی تونم بخورم اینجا ...
من اینجا حالم خیلی بده ...