يادته برام معجزه ميخواستي؟!!
يادته يه روز گفتي:“معجزه شد؛ يه معجزه‌ ي سرد“؟!!
يادته...؟
مي شه بازم برام معجزه بخواي؟ ولي يه معجزه ي گرم؟!!
تو بگو به كي؛ به چي...؟!!
می­گه تا حالا کار کردی؟
می­گم نه!
می­گه پس بدون! وقتی پای پول وسط میاد آدما همشون عوض میشن! همشون!
سرم گیج میره!
همه!همه؟!!!
نه! نمیخوام! همه اینجوری نیستن! بهت ثابت می­کنم!
دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
آسمان­های تو آبی­رنگیِ گرمایش را از دست داده است
...

دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
خدایانِ همه­ی آسمان­هایت
بر خاک افتاده­اند
چون کودکی
بی­پناه و تنها مانده­ای
از وحشت می­خندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت می­دهد

این است انسانی که از خود ساخته­ای
از انسانی که من دوست می­داشتم
که من دوست می­دارم.
...

دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
می­ترسی- به تو بگویم- تو از زندگی می­ترسی
از مرگ بیش از زندگی
و از عشق بیشتر از هردو می­ترسی.

به تاریکی نگاه می­کنی
از وحشت می­لرزی
و مرا در کنار خود
از یاد
می­بری

دیدی یه وقتایی یه چیزایی رو حس میکنی؟!
یه چیزی رو میدونی که مال خیلی بعدناست!
بعد ولی دوس نداری قبولش کنی! هی میگی "نه بابا! اینجوری نیست!"؛ ولی یه چیزی اون ته تها میگه " خیلی نترس! ولی همینه"!
الآن همون حسو دارم! مث همون وقتی که اون اومد و من حس کردم که دیگه نمیره! ولی هی با خودم گفتم"نه! زود میره ! زود میره! " و بعد اون هنوزم...!
از این حس خیلی میترسم! خیلی!
از دوست داشتن می­ترسم!
وقتی به دوست داشتن فک می­کنم یه درد تلخی می­پیچه تو همه­ی وجودم! اونقدر تلخ که دیگه حتی برای لحظه­ای نمی­خوام تجربه­ش کنم!تلخِ تلخ!
کرگدن­ها هم عاشق می­شوند!
ولی...
کرگدن­های عاشق
میمیرند!

درشكه اي مي خواهم سياه
كه ياد تو را با خود ببرد
يا نه
نه
ياد تو باشد
مرا با خود برد
٭ زندگي همه اون چيزاييه که وقتي عاشق مي شي فکر مي کني اصلامهم نيستن....
دیگه نه ناراحت می­شم، نه فرار میکنم!
دیگه حتی دلم هم نمی­سوزه!
فقط از خودم متنفر می­شم! از خودم!
باز هم خود ویرانگری!
حواست هس شدی همونی که برا "د" می­گفتی که حالش به هم بخوره ازت؟!!!
اه! نمی­دونم چرا اینجوری شدم!
با هرکی حرف می­زنم طرف فک میکنه بهم برخورده یا اینکه از اون روزای سگیمه! ولی من که خوبم که! تازه فک میکنم باانرژی جوابشو دادم و کلی تحویلش گرفتم! بعد اینقد ضدحاله!
احساس می­کنم که این آخرین زنجیر هم داره پاره می­شه!
ولی من نمی­خوام ...
یعنی برا تو اهمیتی نداره؟!! پس یه کاری بکن! من دیگه انرژی ندارم...
I want you
To be free of all the pain
You have inside

You cannot hide
I know you tried
To be who you couldn't be
You tried to see inside of me

And now i'm leaving you
I don't want to go
Away from you

Please try to understand
Take my hand
Be free of all the pain
You hold inside

You cannot hide
I know you tried
To feel...
To feel...
کوه! تنها جایی که واقعا آرومم! تنها لذتی که دردی توش نیس! تنها کاری که حتی خاطره­ی نبودنت هم توش نیس! تنها تنهایی که غمی توش نداره!
اه! چرا نمی فهمین واسه نریختن اشکامه که نیشمو تا گوشم باز میکنم و میخندم؟!!
از گل­آقا:
اگه کسی معتقده که زندگی یعنی احساسات پاک و دوست­داشتنی، عاشقه؛ اگه فکر می­کنه زندگی یه دوران حماقت و ابلهیه، نه!
همه حساسن! همه بهشون بر می خوره! همه برا خودشون یه چیزایی دارن که نمی شه در موردش شوخی کرد! همه! حتی من!
چقد دلم می­خواد آسوده بخوابم بی­درد و غصه!
دیگه حتی فرمت شدن و ریبوت شدن فایده نداره!
فقط خواب! یه خواب ابدی!
با بچه­ها نشستیم؛ داریم میگیم و میخندیم! یهو احساس می­کنم چقد تنهام! همه­ی غمای دنیا رو سرم خراب میشه! سعی میکنم لبخند بزنم!

با "ف" و "ر" داریم آموزشا رو میریم! هی شیطنت می­کنم! صدای "ر" در میاد که بابا! چقد تو تخسی! یهو احساس می­کنم چقد تنهام! همه­ی غمای دنیا رو سرم خراب میشه! سعی میکنم لبخند بزنم!

با "ف" حرف می­زنم ! یه عالمه وقته هم­و ندیدیم! داریم برا هم تعریف می­کنیم! یهو احساس می­کنم چقد تنهام! همه­ی غمای دنیا رو سرم خراب میشه! سعی میکنم لبخند بزنم!

غم تنهایی اسیرت می­کنه!
تا بیای بجنبی پیرت می­کنه!
حتی دیگه صدای آقای "ق" هم درومده!
با "ر" رفته بودم دانشکده؛ آقای "ق" تا من­و دید (متوجه­ی "ر" نشد!) گفت: "آفرین! تو بلاخره تونستی یه کاری برا خودت بکنی!" بعد که "ر" بهش سلام کرد قیافش رفت تو هم و گفت: "شما که هنوز باهمین! پس کی میخواین یه کاری واسه خودتون بکنین؟!!"
خلاصه که آقای "ق" هم نگران شده!

همه­ی سناریوها رو نوشتم!
همه­ی نقشا رو بازی کردم!
دیگه هیچی نمونده! هیچی!
یه غم! یه غم تلخ!
غم نرفتن!
غم نرسیدن !
غم ازدست دادن!
غم فاصله ها! از هم دوربودنا!
یعنی چیزی هس که شادی واقعی رو به من برگردونه؟!!!
آهنگ (Runaway(Cher رو گوش میدم.
مامان میگه: این زنه؟
-اوهوم!
-اینم مثل خودته! باید یه خرده شرک و سیندرلا ببینه!
یه حس آروم و خوب!
وقتی که بابا می­پرسه "چطوری ململ خانم؟" وسرمو میگیره و آروم موهامو صاف میکنه و تو چشام نگاه می­کنه!
اونوقت حس می­کنم دنیا با همه­ی زشتیاش می­تونه لحظاتی هم آروم و قشنگ باشه!
چقدر دوست دارم باز هم بچه بشم! بچه­ی بچه!
اونوقت خودمو به خواب بزنم تا بابا بغلم کنه و ببرتم تو جام بخوابونتم!
یا باز با یه بیست خدا تا خوشحال بشم و برای جایزه­م چیزای عجیب غریب بخوام!
کاش باز حس می­کردم که دنیا مال منه!
نشستم و کتاب می­خونم!
بابا یه نگاهی بهم می­کنه و آروم می­خنده!
یعنی لبخند میزنه! یه لبخندی که احساس می­کنم تهش تلخه!
- به چی می­خندی؟!!
باز می­خنده!
می­دونم به چی فکر میکنه! این روزا خیلی باهم حرف زدیم!
- کجای کار اشتباه کردی؟!! که من شدم دخترت! ؛)
* نمی­دونم! باید فک کنم!
می­خندم!
- پس فک کن یه کتابی چیزی بنویس که بقیه دچار این مشکل نشن!
و بعد دلم برای هردوشون می­سوزه! هم مامان هم بابا! که بچه­شون اینقد گهه! که اون چیزی نشدم که می­خواستن!
من و تو باهم سر یه کلاس!
خیلی هیجان­انگیزناکه!خیلی!
باهم درس بخونیم! امتحان بدیم!وااااااااااااااااااااای!
کاش کلاسه زودتر شروع بشه!