بعضی تموم کردنا شجاعت می خواد، بعضی تموم کردنا حماقت؛
مرز بین حماقت و شجاعت هم که یه تار موه!

نمی دونم حماقت کردم یا شجاعت؛

پ.ن: اهم و مهم زندگیم قاطی شده!
درسته که حرفات منطقیه، ولی این باعث نمیشه که گلوم و یه بغض تلخی نگیره!
داری بزرگ میشی؛ یعنی داریم بزرگ میشیم؛
وقتی واقعیت جای رویا رو می گیره یعنی بزرگ شدیم دیگه؟!!

خدایا! من از واقعیت متنفرم...

آزاد

ای توبه ام شکسته
از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته
از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده
بی تو چگونه بینم
ای گردنم ببسته
از تو کجا گریزم

آی خداجونم!
آواز غمناک داشتن
چیز وحشتناکیه!
آوازای غمناک داشتن
چیز وحشتناکیه!
فک می کردم حالم خوب شده؛
ولی هنوزم وقتی تو یه جمع شلوغ قرار میگیرم که با آدماش مچ نیستم،
حالت خفگی بهم دست میده و می خوام فرار کنم؛
بغض تلخی گلوم و میگیره و فشار میده؛
و برای حفظ ظاهر مجبورم نیشم و تا گوشم باز کنم و الکی هروکر کنم!
Moi j'avais une lampe
Et toi la lumiere
Qui a vendu la meche??
قطارم کوچولو
توش پر از آلبالو
قطارم راه میره راه میره راه میره
چیپو چیپو هو هو چیپو چیپو هو هو
...
آخرین امتحان فوق رو هم دادم. /D:\
- به چی فک می کنی؟
: ها؟!! به یه چیزی! چطور؟
- قیافت یه جوری بود که انگار داشتی به یه چیز منطقی فک می کردی؛ مثلا اگه این کار و بکنی بعد اون کار و ... این جوری میشه و اینا! رویا نمی بافتی یعنی!
: اتفاقا داشتم رویا می بافتم :D

رویاهام هم منطقی شده! و ساختی...
بععععععععدا D:
خیلی مسخره هست، ولی دلم برات تنگ شده!!
کاش همه چی یه جور دیگه بود؛
به درختی که رو ساقه ش اسم ما کنده شده،
یه وری تکیه زدم گفتم دلم خسته شده...
وقتی می بینم اکثر آدما یه چیزایی در مورد خودشون میگن که شاید بیشتر تصورات خودشون از خودشون باشه تا اون چیزی که هستن، خوب من هم نتیجه میگیرم که زرایی که در مورد خودم میزنم یا چیزایی که فک می کنم، مشمول همین قانون میشه!!
مشکل اینجاست که من هنوز قواعد بازی شماها رو یاد نگرفتم.
باز دوباره دچار مرض بی خوابی شدم؛
نمی دونم اثرات حرف زدن با یاشیله یا به خاطر رفتن الی و مرجی؛ یا ...
فقط خوبیش اینه که ساعت 3 نصفه شبم یکی هس که بهش زنگ بزنم :D
وقتی همه هستن من نیستم؛ یا خیلی بدم؛ یا اون وریم!!
ولی وقتی کسی نیست، همه جوره هستم؛ آخه این لحظه¬ها رو خیلی خوب حس کردم؛ پس می تونی روم حساب کنی...
نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت، از اینکه نذاشتم هیچ¬کی باری تو زندگیم داشته باشه؛
یه لحظه دلم فشرده شد؛
ولی چه توقعی میشه داشت وقتی تو خودت خودت و نشناختی؛
ناشناخته بودن شاید بازی جذابی باشه، ولی دردناک هم هست؛
و وقتی سن و سالت از هیجان گذشت، فقط حسرت می مونه و اون درد تلخ...
n تا خرگوش بودن....

دلم براتون خیلی تنگ میشه؛