کنارت به آرامش می­رسم!
می­ترسم!
می­ترسم از همون آرامشایی باشه که یعنی سقوط!
که یعنی پایین رفتن!
از همونایی که چند وقتیه توشم!
که به گه خوردن افتادم از اونچه که من و برده به این آرامش!
از اون دیواری که کشیدم دور خودم!
از عادت کردن!
گه خوردم گفتم عادت می­کنی!
گه خوردم...

حالم و داره به هم میزنه این آرامش!
یه روزی حالم به هم می­خورد که مثل یه برکه با یه سنگ کوچولو متلاطم می­شدم؛
حالا حالم و به هم میزنه این آرامشی که هیچی به همش نمیزنه...

میگی هرچی پاکتر باشی(پاکتر بود؟ یا یه چیز دیگه؟) روحت حساستره!
شادیها رو بیشتر درک می­کنی، غما رو عمیقتر درک می­کنی...
ولی من دیگه هیچی رو درک نمی­کنم

دلم یه درد می­خواد؛
دردی که بهش عادت نکرده باشم؛
که زیر و روم کنه بدفرم...
... او که مدتها فکر می کرد اگر به گذشته هايش برگردد تمام مشکلاتش حل می شود يک شب با گذشته هايش به سفر رفت، روی يک تخت خوابيد، لبهايش را بوسيد و حالش را پرسيد. نيمهء گذشتهء او ديگر مال او نبود. او و نيمهء گذشته اش يکديگر را در آغوش گرفتند و با آرزوی سلامتی از کنار هم عبور کردند. او گذشته­هايش را نيز بخشيد.
آدم دم سال تحویل کامپیوترش ترکیده باشه یعنی تا آخر سال بی­کامپیوتره؟!! این که خیلی بده!!!

پ.ن1: الآن به اندازه­ی دو تا کامپیوتر خرت و پرت از دور خارج شده دارم!
پ.ن2: سال نو مبارک!
اسم من­و تو موبایلش گذاشته "سنگ"؛
میگه "دیگه بی­خیالت شدم؛ فک می­کنم نیستی!"
جدیدا هیچی نمی­گی! فک کردم با میم حرف میزنی ولی به اونم چیزی نمی­گی! فک می­کنم خالی­ی! دیگه چیزی برات وجود نداره!
خواب دیدم کنار توالت فرنگی وایسادم و عق می­زنم؛
لخته لخته خون از حلقم می­کشیدم بیرون؛
لخته­ها بزرگتر و بزرگتر شدن؛
و یه جایی لخته­ها شدن از جنس گوشت جگر!
من آدمای غیر عادی رو دوس دارم؛
آدمایی که مثل همه نیستن؛
و وقتی بیشتر دوسشون دارم که
کارایی رو بکنن که آدمای عادی می­کنن...
حوصله­ی جواب دادن به سوالاشو ندارم؛
"ن" از پشت می­زنه بهم که جواب بده دیگه!
n نمره رو از دست میدم:because I got high ;)
حالا من همون­قدر از دیزی­سرای عمو عباس خاطره دارم که الهام از کوچه خاکی­های قدیمی تهران.
مرا به خود بگذار
مرا به خاک سپار
کسی؟!
نه! هیچ­کسی را دگر نمی­خواهم.
چقد کسلم؛ چقد یکنواخته؛
الآن کیه؟ بعدازظهره؟
پس کی صبح شد؟
شب گذشت دیگه؟ اصلا اون شب بود؟
سخت بود؛ خیلی؛ نه! نمی­دونم!
بی­حوصله­ام؛ مثل بعدازظهرای تابستون، که کشداره و خسته کننده؛
ولی من که صبح رو ندیدم!
شب که رفت یعنی صبحه؟! ولی آخه شب هم که نیست؛
شب اینجوری نیست؛ تاریکه؛ تاریک تاریک؛
می­دونی باید بطلبه؛ بعضی وقتا خیلی کند پیش میره.
پس چرا من و نمی­طلبه؟!
ول می­کنم! همه­چی رو دل می­کنم؛
من دلم صبح می­خواد؛ حتی اگه بعد از شب باشه؛
ولی این بعدازظهر کسل رو نمی­خوام...
یه جشن فارغ­التحصیلی خنک و بی­مزه!
خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من.
ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت: تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد.
...
خدا گفت: لیلی رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است. فرورفتن در خود.
خدا گفت: لیلی جستجوش. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.
...
یه وقتایی هست که همه­ی پیوندا پاره میشه؛ همه­ی همش.
بعدش تو آزادی؛ به هیچی و هیچ­کس احساس تعلق نمی­کنی.
ولی اگه میون زمین و آسمون معلق باشی،
اگه پات جای سفتی نباشه،
اگه در حال سقوط باشی،
اونوقت دلت می­خواد به یه چیزی چنگ بزنی؛
به یه جایی خودتو آویزون کنی؛
یا اونقد سقوط کنی که لااقل پات برسه به یه جای سفت؛
سرگردونی؛ دلهره داری؛
اما اگه محکم وایساده باشی،
وقتی همه­چیز میشکنه
و همه­ی پیوندا پاره میشه،
بازم آرومی؛
خیلی آروم؛ آرومتر از همیشه.
میگه "بیا اینم تمرینا! دیشب نشستم و تمرینا رو حل کردم! کاری که تو عمرم نکرده بودم!"
- پس نجومی داره تو رو هم آدم میکنه! ;)
- نمی­خوام!
- شده پریِ مهربون تو پینوکیو!
ولی بعد با خودم فک می­کنم بیشتر شبیه گربه نره و روباه مکاره که پینوکیو رو بردن به سرزمین الاغا!
همه دیوونه­ان!ولی دیوونه­هایی که می­دونن دیوونه­ن، کمتر از دیوونه­هایی که نمی­دونن دیوونه­ان، دیوونه­ان!
و اونایی که نمی­دونن دیوونه­ن، کمتر از اونایی که می­دونن دیوونه­ن، ولی میخوان ادای آدمای عاقل و در بیارن دیوونه­ان!
من دارم یه هزارپا می­کِشم!!!