بعضی آدما رو هم باید باهاشون حرف بزنی که بفهمی دلت واسشون تنگ شده ...
چه خوب نوشته +

خیلی از ماها روی کاغذ و درونی بزرگ شده ایم؛ مدرن و آبدیده شده ایم. نشانه ها را می گیریم، سیاست پیدا کرده ایم. فکر می کنیم بعد کلی عاشقی و رابطه و طلاق همه بلدیم که دیگه آسیب نبینیم. بلدیم دلِ الکی نبندیم. بلدیم منطقی باشیم. فکر می کنیم یاد گرفته ایم که دل تنگی نکنیم. بعد از کلی مطالعه و یک عمر آتئیست بودن و نظاره کردن روند طبیعت، مرگ را درک کرده ایم. قبول کرده ایم خب آدمها پیر می شوند و یا نمی شوند، صرفا می میرند و این رسم روزگار است. کلی تلاش کرده ایم و قلبی و عملی باور داریم که انسان نباید به کسی یا چیزی وابسته باشد. که کسی دربرابر هم آغوشی مسئول نیست. مهاجرت برای پیشرفت را درک کرده ایم. تنهایی برای استقلال را تا مغز استخوان می فهمیم. حسادت کردن را در شان خودمان نمی دانیم. آنقدر بزرگ شده ایم که بدانیم دست همدیگر را گرفتن و راه رفتن، بوسیدن گاه به گاه، دربغل هم خوابیدن اصلا نشانه دوست داشتن نیست. قبول کردیم دم غنیمت است . باور داریم که موفقیت شغلی و تحصیلی ارجحیت دارد به عشق. یادگرفته ایم دربرابر “دوستت دارم” بگوییم مرسی. که مودب باشیم و بی توقع و مستقل. یاد گرفته ایم که تکیه نکنیم، خود مداواگر باشیم. ابراز عشق مدام نکنیم. خوب بلدیم که وابستگی به خانواده مغایر است با متمدن بودن. می دانیم که خانواده مدرن دیگر کوچکترین نهاداجتماع نیست،کوچکترین نهاد در انتظار متلاشی شدن اجتماع است. به خودمان تلقین کرده ایم که ما دربرابر پدرومادرمان مسئولیتی نداریم. هیچ چیزی نشان از هیچ چیزی نیست. عشق یک قرارداد است و باور داریم نوستالژی در شان ما نیست و همه جا آسمان همین رنگ است.
من به عنوان یک نمونه نادرِ مردود صرفا تمام این سالها، از پانزده تا سی سالگی، تمرین تظاهر کرده ام انگار. خودم را موظف کرده ایم به قبول کردن. فکر می کردم باور دارم خیلی از موارد بالا را تا مغز استخوان. نمی دانستم نه. گاهی مچ خودم را می گیرم که ته دلم باورشان ندارم. فقط خیلی خوب و خبره همانطور که یاد گرفته ام بی صدا عطسه کنم ،یاد گرفته ام بی صدا گریه کنم. حتی بی اشک. و روزی ده باربی لکنت و بغض با صدای رسا بگویم “می فهمم” و نفهمم


مو سفیدامو به امین نشون میدم میگم دیگه موهامو باید رنگ کنم
میگه نه! من دوست دارم مو سفیدا رو! نشونه wisdom ته!D:

این تحلیل علی عبدی همون حسیه که همیشه داشتم ...
(در مورد اظهارنظرها در مورد ارمیا)

به نظر میاد که توی این بحث‌ها  دو گروهِ گویا کاملن متضاد - که اتفاقن باید بیشترین اختلاف نظرها رو باهم داشته باشند - حرفِ مشابهی می‌زنند: اون دسته‌ای که به طور عام بهشون «بنیادگرا» گفته میشه (یا کلمه‌های بهتری که باید به کار برد این‌جا) و دسته‌ای که «ضد دین» شاید باشند یا نگاه منفی به دین داشته باشند (یا چیزهایی شبیه به این). هر دو گروه قائل به «حقیقتِ» فراتاریخی/فرااجتماعی/غیرقابل تغییر/و ایستا برای دین هستند و عقیده دارند که این «حقیقت» - که احکام اجتماعی رو هم در بر می‌گیره - با رجوع به متن مقدس و سنتِ نبوی قابل دریافته. اتفاقن این دو گروه مُدام در حال تقویتِ همدیگه‌ن. اگه گروه اول بگه «در اسلام زنان رو باید سنگسار کرد»، گروهِ دوم هم این رو تأیید می‌کنه که «بله البته اسلام دستور سنگسارِ زنان رو داده.» همین اتفاق توی کامنت‌های بالا هم افتاده. یعنی یه گروه که خودش رو مسلمان می‌دونه میگه که «زن مسلمون نمی‌تونه آواز بخونه» و گروهِ دیگه‌ای که هیچ نسبتی با اسلام نداره هم میگه «زنِ مسلمون اگه آواز بخونه دیگه مسلمون نیست».  یکی از دلایل رشدِ بنیادگرایی در خاورمیانه به نظر میاد که اسلام‌ستیزیِ غربی بوده؛ و یکی از دلایل رشدِ احتمالیِ بنیادگرایی در ایران می‌تونه واکنش به اسلام‌ستیزیِ هم‌وطنان‌مون در حال و آینده باشه. لذا اگه دل‌مون برای دفاع از سبکِ زندگیِ آزادانه‌ی افراد در حال و آینده می‌سوزه، و می‌خواهیم در جامعه‌ای زندگی کنیم که آدم‌ها همدیگه رو تکه‌پاره نکنند، به نظرم بسیار بسیار اهمیت داره که ایده‌های روادارانه و میانی رو ترویج کنیم و به جای کندوکاو روی این‌ مسأله که چه چیزی اسلامی هست یا نیست، روی آزادیِ افراد در انتخابِ سبکِ زندگی‌شون تأکید کنیم. البته اینا رو حتمن همه می‌دونند و حرف جدیدی نیست.
کامنت های پای عکس ارمیا رو می خونم
یه حس گوه تلخی وجودم و میگیره 
یاد اون شب میفتم و بحث مزخرف با میم؛
به همون مزخرفی کامنت های پای عکس ارمیا؛ با همون نفرت ...
و تو در حیرت می مونی که این همه نفرت از کجا اومده بود؟!که چرا اینقدر حجابت واسه یکی سنگینه؟!


حس بدیه دیدن این همه نفرت
حس بدی بود شنیدن این حرفا از زبون مثلا یه دوست
و حس تلخی که می مونه و تو رو از همه آدما می ترسونه ...





برگشتم به امین میگم  تو عزیزترین عشقمی (!!)
امین :))) حالا بقیه چه رنکی دارن؟!