سال 85 هم داره تموم میشه؛
اصلا باورم نمیشه یه سال گذشت؛
انگار همین دیروز بود که داشتم سفره ی هفت سین و می چیدم؛
ولی وقتی به اتفاقایی که افتاده فک می کنم انگار مال سال ها قبل بودن؛ باور نمیشه که کمتر از یه سال از همه شون گذشته.
تناقض عجیبیه؛
سال عجیبی بود؛ پر از اتفاقای عجیب؛
هم میشه گفت سال خیلی خوبی بود؛ هم میشه گفت سال خیلی بدی بود!!
بستگی داره چه جوری نیگاش کنی؛
ولی سال خوبی بود؛ خیلی خوب؛ مهم اینه که آخر همه چیش خوب بود؛
همین کافیه دیگه؛

پ.ن: مرغ و خروس و اردک عید شما مبارک!!!!!
ساقی من خرابم
چیزی در نیابم...
همیشه با سه چهار پی تاخیر فاز می فهمم چه اتفاقی داره میفته؛
و حالا تازه انگار دارم درک می کنم که یعنی چی!!
و باورم نمیشه؛ اصلا باورم نمیشه؛
کاش الی و مرجی هم بودن کنارم؛ که سه تایی دورش حلقه بزنیم و برقصیم و آواز بخونیم؛
آخه من چه جوری جای شماها رو پر کنم؟! کاش بودین لعنتیا!!!!!
بابایی!
بابایی!
بابایی جونم!
چقد دوست دارم الان کنارت بودم و بغلت می کردم؛
چقد دوست دارم وقتی حرفایی رو که به هیچکی نمی تونی بگی بهم میگی؛
بابایی جونی!
Did you ever go clear?!...
آن کس که به شور باخته به اندازه ی آن کس نباخته که شورش را باخته...