گونه ای از بشر است
که آنچه همیشه میخواهد
"دلدار" نیست!
بلکه
یک راس
معشوق می خواهد
به شرط ِ همیشه دور بودن
برای سرودن مرثیه های عاشقانه
و حکایت ِ لیلی ِ مجنون مرده
خوشحالم از اینکه هنوز یه سری آدم باشعور هم پیدا میشه؛
آدمایی که عقده­ای نیستن؛ که بزرگن؛
یه وقتایی خودمون و محدود می کنیم؛ به یه جمع؛ به یه دانشگاه؛ به یه سری آدم که فک می کنیم مثل ما فک می کنن؛ که ...
غافل از اینکه خارج از این جمع آدامایی هستن که می تونن خیلی چیزا بهت یاد بدن؛ که بهت شادی ببخشن؛ که ...
کلا خوبه آدم گاهی به دور و برش هم توجهی بکنه و از دایره خودش بزنه بیرون.
گذشته ها دیگه واسم خاطره نیستن؛
مثل رویا می مونن!
انگار فقط تو خواب دیدمشون؛ و تموم شده و رفته؛
همه چیز محوه! بدون حس!
دیگه حتی حسرتی هم نیست...
صحنه سازیا رو حال می کنی؟!!!
پس خفه شو و دیگه هیچی نگو!
نمی دونم چی یه مدت حال من و خوب کرده بود!خوب؟!!!
فراموش کرده بودم؛ خودم و؛ روزگار و؛ همه چی رو!
دوباره دارم برمیگردم به مریم قبلی؛
تعجب می کنم از رابطه هام
دوباره از دور به آدما نگاه می کنم و تعجب می کنم...
به کجا چنین شتابان؟!!!!
باید بهت تبریک گفت!
تا حالا کسی اینجوری ...
شایدم تو تجسم رفتار خودمی؛ شاید...
از دوستیایی که توش حساب و کتابه بدم میاد!
اینکه یادمون بمونه که کی کِی چی کار کرد که تلافی کنیم؛
بیشتر مایه عذابه!!
اگه نمی تونی ببخشی ول کن و بی خیال شو!
ها ها ها! تو گزینش رد شدم! هم تو گزینش اولیه، هم تو بررسی مجدد!
از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف هم لجم گرفته بود!
آقاهه حتی بهم نگاه هم نمیکرد! فک کنم زیر لب اعوذ بالله هم می گفت!!!
به قول قدیما به کون لقشون! یا همون نشیمنگاه متزلزل!
نمی دونم چرا با اینکه می دونم حماقته باز هم دارم ادامه­ش می دم
حرفایی رو که به م میزدم یادم میاد و باز هم ...
کاش می تونستم فکر کنم؛ تصمیم بگیرم؛ از این سرگردونی، بی فردایی متنفرم؛
یه پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه.
"درباره الی..." رو خیلی دوست داشم.
تلخ بود؛ ساده بود؛ و بد جوری فکرت و مشغول می کنه؛
دوست دارم باز هم ببینمش...
و چقدر دوست دارم که دسته جمعی با اونایی که دوستشون دارم بریم شمال