تو خیلی سخت­گیر شدی یا من لوس شدم؟!!
مطمئنم که لوس نشدم؛ تو سخت­گیر شدی؛ و بداخلاق؛
مثل از اون وقتایی که دیگه آخرشه؛ که اونقد سخت می­گیری که بیتاب می­شم؛ که هی دوست دارم عرزدن بلد بودم؛ که سگ میشم هی و هی؛
می­دونم آخرشه؛ اینکه خوبه یا بده، رو نمی­دونم، ولی مطمئنم که آخرشه؛ که تموم میشه؛ چه فرقی می­کنه چه­جوری؟ وقتی اونقد بیرگ شدم دیگه چه فرقی می­کنه آخرش خوب باشه یا بد؟ ها؟!!!
از آدما می­ترسم؛ و از اون چیزایی که درکشون نمی­کنم؛ و مجبور میشم که درکشون کنم؛ به همون شدت، یا شایدم شدیدتر؛ که هر عملی را عکس­العملی است و هر حرفی را...
من لال بشم که اینقد زر اضافه نزنم؛
من گه بخورم که دیگه کسی رو درک نکنم؛
شکر که با دو سه تا آدم بیشتر رابطه ندارم.
می به قدح ریختی
فتنه برانگیختی
فتنه برانگیختی
فتنه برانگیختی
فتنه برانگیختی
فتنه برانگیختی
فتنه برانگیختی...
خسته­ام؛
اینکه از چی، به خودم مربوطه.
من الآن سگم؛ حوصله­ی هیچ­کسی رو هم ندارم؛
لطفا نزدیک نشین گاز می­گیرم.
همین­جور که پلشتی جریان می­یابد، شخص به همان نسبت ناچار می­شود خودش را از ان دور کند. همین است که گام به گام عقا­نشینی می­کند، عقب­نشینی تا به تدریج پناه ببرد به درون خودش؛ به دخمه­ای که اصطلاحا درون نامیده می­شود. چاله. به نوعی تاریکخانه.
اه! خسته شدم از بس گفتم "خوب میشه"، "درست میشه"؛ "صبر کن!" ...
پس کی می­خواد خوب بشه؟
ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت؟؟!!
کی با ما راه میایی جون مادرت؟؟!!
از کارای بانکی متنفرم؛ کلی آدم الکی علاف میشه؛
به من غذا درست کردن نیومده!! یه بار خواستیم خودمونو تحویل بگیریما! همه­ی خونه رو دود گرفته!!!
من گشنمه. :((
تنهایی نشستم و بلند بلند کتاب می­خونم؛
کلمه­ها پخش می­شن تو فضا و میرن ته مخم؛
خیلی حال میده؛ مخصوصا که کتابه هم چسبیده! ;)
به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت يک مشت بطری خالی و يک مشت بطری پر نشسته بود گفت:
-چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم.
شهريار کوچولو پرسيد: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهريار کوچولو که حالا ديگر دلش برای او می‌سوخت پرسيد: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پايين گفت: -سر شکستگيم را.
شهريار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسيد: -سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.
- خیالت راحت! از تنهایی نمی­ترسم!
نمیدونه که عاشق تنهاییم؛ و سکوتی که در تنهایی جریان داره؛
و روح تنهایی که در تنهایی جسم آروم میگیره؛
و چقدر خوب که می­تونم بهش اطمینان بدم که نترسه؛ که بره؛
دنیا رو تجربه کنه؛
خودش رو بشناسه؛
دوستی رو پیدا کنه؛
...
وقتی که برگردی- اگر برگردی- همینجا هستم؛ در تنهایی با سکوتی پر هیاهو...
دیگر باور کرده­ام که " دوستی یک اتفاق است و جدایی، یک قانون؛ یک قانون بدون استثنا"
اینقد از این پسره بدم میاد!
تا استاد یه سوالی می­پرسه، سریع دستشو می­بره بالا و یه بیوگرافی از همه­ی چیزایی که تو ژورنالا چاپ شده و هرچی که هرکه گفته رو میگه! "این، اینو گفته؛ اون، اینو گفته؛ اونجا اینو نوشته؛..." ولی اگه ازش بپرسی "خودت چی؟ چی فک می­کنی؟ " فک کنم بازم همینا رو بلغور کنه!
پ.ن: من اصلنشم حسود نیستم! یعنی حسود هستم ولی به این یکی عمرا حسودی کنم؛ ولی به اون یکی که سریع همه­چی رو میگیره و هضم می­کنه حسودی می­کنم!
احساس می­کنم بی­ریخت ترین آدم رو زمینم؛ نه از اون لحاظ؛ از اون یکی لحاظ.
وقتی هدفون mp3 player ش رو گذاشت تو گوشش، یه لحظه وایساد؛
بعد به خودش گفت "mp3 player یه چیز شخصیه مثل مسواک"؛
بعد یادش اومد که قبلنا، خیلی قبلنا، از واکمن متنفر بوده؛ چون فک می­کرده آدما رو میبره تو لاک خودشون و از هم دورشون می­کنه؛
بعد صدای آهنگشو بلند کرد؛
با خودش فک کرد اگه بلد بود گریه کنه حتما گریه می­کرد؛
بعد با خودش گفت "چقدر بزززززززززززرگ شدم "!!!!
و راه افتاد.

تو اون دختره رو یادت میاد؟
همون که از واکمن متنفر بود؟
اینقد دلم می­خواد اون 7-8 ثانیه­ای که طول می­کشه از بالای سد کارون تا بیفتی توی آب و تجربه کنم؛ حسش و خیلی دوس دارم؛ یعنی به چی فک می­کنم؟؟؟
خوشحال و شاد و خندانم!
قدر دنیا رو میدانم!
دست بزنم من، پا بکوبم من، خوشحالم!
خوشحالم!
خوش
حالم؟
خ
و
ش
ح
ا
ل
م
؟!
خوشحالم؟؟؟!!!
دلتنگم!
نه برای تو!
برای این حال و هوا!
تو هم فقط یه بهانه­ای!
تو هم یه روزی جاتو میدی به یکی دیگه...
ته ذهنم تلخه؛ خیلی تلخ!
به خانم دکتر میگم: به نظرم احساسات چیز مسخره­ایه! ( آخه همون موقع یه مسیج از خواهرش داره که "چطوری خواهرجون؟ خوش می­گذره؟" منم برمی­گردم میگردم می­گم: اه اه! چه احساساتی)
- آدم بدون احساسات دیگه فرقی با سنگ و درخت و حیوونا نداره. (اگه مریضش بودم مسلما یه جور دیگه می­گفت.)
- ولی خوب تو این قرن بدون احساس زندگی کردن خیلی راحتتره؛
و بعد نظریه­ام رو بهش می­گم؛ قانون "من محوری".
این دفعه سعی می­کنه از روشهای روانپزشکیش استفاده کنه؛ و طبق معمول چند روز سفر بحثمون شروع میشه!
اوه! این خیلی خوبه! شخصیت خیلی قویی داری! ... ولی یادت باشه قانون بی­تبصره نداشته باش...
و باز هیچ قطعنامه­ای صادر نمیشه!!!
روز آخر که داریم از هم جدا میشیم میگه"وای از دست تو! مریضی مثل تو نداشتم تا حالا ;) !!"
حالا منم یه دونه از اون دفتر یادداشت با صفحه­های قهوه­ای دارم؛ کهنه و قدیمی با طرح انجیل؛
پس چی؟ فک کردی فقط خودت حسودی؟!!!
خیلی جدیش نگیر! همیشه همین­جوره!
همه­چی رو بزرگ می­کنه! هوچی­بازه!
می­خواد بترسونت! که جدی بگیری! وگرنه خودت که می­دونی!

چه بخواد بزرگش کنه، چه بخواد بترسونتم یا هرچی دیگه، دوباره به یادم انداخت که اگه دو سه روزی همه­چی آروم بود و همه خوب بودن، دلیل نمیشه که یخای وجودت آب بشه و فک کنی "اوه! زندگی چه زیباست!".
باز همه­چی رنگ گهی به خودش می­گیره.
موهامو که شونه می­کنم، یه بویی که حالا برام بوی توه، می­پیچه و میره تا تهِ ته ته.
تو که قبلا عاقل­تر بودی! حواست بود که هر حرفی رو نباید بزنی!
خوب، اون بگه! تو که خودت یه روزی همه­ی اینا رو تجربه کردی!
حالا یادت رفته که دلیل نمیشه!
یادت باشه تا وقتی ازت نپرسیدن لازم نیست چیزی بگی؛
وقتی هم پرسیدن، لازم نیست همه­چی رو بگی.
باشه؟؟؟
- می­خوام برم دستشویی!
- اومد؟ کوشِش؟
- چی­ و اومد؟! می­گم می­خوام برم دستشویی!!
اون منتظر بود.

- تو برو، اگه اومد من به جات میرم!
- نه! اگه ببینه من نیستم میمیره!
- اِاِاِ!! تو هم!!!
اون منتظر بود.

هاهاهاهاها!
سالای قبل که سیزده رو در می­کردم چی بود که امسال نشستم و تمرینامو مینویسم!!!
کوفتتون بشه همتون!