تو راست می گویی از آن بالا که نگاه می کنی آدم ها نقطه های کوچکی هستند که بود و نبودشان چندان به چشم نمی آید. تو خدای دنیایی بزرگ با آدم های کوچک هستی.
این پایین اما من خدای دنیای کوچکی هستم با آدم های بزرگ. آدم هایی آنقدر بزرگ که بود و نبودشان خیلی به چشم می آید.
I am all gone
It is very serious
Situation HELP
Situation SOS
I cannot understand myself
Where did you appear form?
The light is shutting down
I am flying somewhere
Without you there is no me
I don't want anything
It is the slow poison
It is making me crazy
But the say it is all my fault.
I've lost my mind
I've lost my mind
I need her
I need her
I have lost my mind
I need her.
Without you I am not myself
Without you there is no me
But they say, they say
It is delirium
It is poison from the sun
It is making me crazy
But they say it is all my fault
I did try to forget
To the end and down
I did count the poles
And confused birds
Without you there is no me
Let me go, let me go
To the corner and down
Mom, Dad forgive me
I've lost my mind
I've lost my mind
I need her
I need her
I have lost my mind
I need her.
1,2 go after 5
Mom, Dad forgive me
I've lost my mind
1,2 go after 5
Mom, Dad forgive me
I've lost my mind
I've lost my mind
I've lost my mind
I need her
I need her
I have lost my mind
I need her.
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to the end of love
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
فک کنم مث روز اولی که خریدیش؛
حالا که بهش نیگا میکنم، دوسش دارم.
فک میکنم میشد باهاش حرف زد؛ تنهایی رو میشد باهاش پر کرد.
فک کنم با حرفات اونقده تپل میشد؛ بزرگ میشد...
من که باهاش حرف نزدم که؛ هی بهش گفتم چقده از تو بدم میاد...؛ یه کوچولو هم فک نکردم که چرا بدم میاد؟ ولی حالا که کوچولو شده...
میشه وقتی دوباره بزرگ شد ما هم باهاش حرف بزنیم؟ میشه؟
Mama, Papa forgive me
Out of sight, out of mind
Out of time to decide
Do we run? Should I hide
For the rest of my life
Can we fly? Do we stay?
We could lose we could fail
And the more minutes take
To make planer, or mistakes
30 minutes, the blink of the night
30 minutes to alter our lifes
30 minutes to make up my mind
30 minutes to finally decide
30 minutes to whisper your name
30 minutes to shelter the blame
30 minutes of bliss, 30 lies
30 minutes to finally decide
Carousels in the sky
That we shape with our eyes
Under shade silhouettes casting
shapes crying rain
Can we fly do I stay
We could lose, we could fail
Either way, options change
chances fail, Trains derail.
30 minutes, the blink of the night
30 minutes to all of our lifes
30 minutes to make up my mind
30 minutes to finally decide
30 minutes to whisper your name
30 minutes to show her the blame
30 minutes of bliss, 30 lies
30 minutes to finally decide
To decide, to decide to decide to decide
پ.ن: روزگار، روزگارِ تلخیست! مخصوصا وقتی باید بودنهایی رو فراموش کنی...
من رشک می برم
یعنی اصلا تا حالا بهشون فک نکردم؛
حالا یا مهم نبودن یا به هر دلیل دیگه؛
بعد وقتی یکی میاد یه چیزایی میگه در موردش، اونوقت فک میکنم که اِ! یه همچین چیزی هم هس!
بعد یه فایل تو ذهنم باز میشه!
بعد هر وقت میخوام فک کنم یا یه کاری بکنم، یهو اون فایلِ باز میشه؛
ولی من سعی می کنم خیلی بهش توجه نکنم؛ آخه بیشتر وقتا خیلی مزخرفن! یه جورایی دید آدمو محدود می کنن!
ولی هی تو بکگراند میان و میرن؛
من میخوام این فایلا رو دیلیت کنم؛
کسی میدونه چه جوری؟
صبح امتحانم و دادم؛ با کسی هم حرف نزدم که خوشحال بمونم!
بعدشم رفتیم با مرجی ناهار؛
بعدشم رفتم خونهی مری؛
بعدشم سر کلاس پیچیدگی یه سوال پرسیدم که شد تمرین تحویلی و کلی همه یهجوری بهم نیگا کردن؛
بعدشم من و مری رفتیم تندیس کلی تا برا خودمون جایزه خریدیم؛
تازشم کلی همهش تخفیف گرفتیم؛
بعدشم اونقد که برا خودمون جایزه خریدیم احساس این دختر خوشحالا بهمون دست داد که مثل الان من مینویسن!
بعدشم سوپریز شدم و شام رفتیم بیرون؛
بعدشم عید شما هم مبارک!
که خیلی اضطرابته؟
مث کسی که منتظره؛ منتظر یه نامه؛
یا شایدم یه خبر؛ خبر خوب؛ یا یه خبر بد؟
مث کسی که کابوس دیده؛ که همش ترسشه که نکنه...؟
مث وقتایی که یکی خیلی استرسشه؛ تو هم چون دوسش داری استرسته؟
منم الان اونجوریمه!
ولی نمیدونم از چیمه؟!
مث لباسا که وقتی تو ماشین دارن تند میچرخن که خشک شن و هیچکدومشون معلوم نیست کدومن!
من به آدما سلام می کنم؛
بعد یهویی راهمون یکی میشه!
اونوقت مجبورم احوالشون و بپرسم و از احوال خودم بگم؛ باهاشون صحبت کنم؛
ولی من از این کار خیلی بدم میاد!
چون فقط میخواستم بهشون سلام کنم!
بعد مجبور می شم که مسیرم و عوض کنم و ازشون خدافظی کنم؛ و به خودم فحش بدم که دیگه به آدما سلام نکن!
ولی
بازم آدما رو که می بینم دوست دارم بهشون سلام کنم...
مطمئنم بعضی از استادا ازم می ترسيدند
يا حداقل ترجيح می دادند من توی کلاسشون نباشم.
قيافه داغون و وارفته ای داشتم
و خمار و خطرناک توی صندليم لم می دادم.
کتابای درسی رو نمی خريدم و درس نمی خوندم.
پررو٬ خونسرد و ديوونه بودم و هر شب مشروب می خوردم و دعوا می کردم.
پدر و مادرم از ترسشون به من پول می دادند.
من عوضی ترين ۱۸ ساله مادر جنده توی همه دنيا بودم.
می پريدم وسط کلاس و بحث های بی سر و تهی برای جنجال کردن سر چيزی که استاد همون موقع گفته بود راه می انداختم.
يه دردسری بودم و فکر می کردم خيلی قوی هستم ولی می ترسيدم برم توی تيم فوتبال يا از يه دختری بخوام باهام قرار بذاره.
فکر کنم ديوونه بودم.
تنها چيزی که می خوندم نيچه و شوپنهاور بود.
کلاسهای خبرنگاری و هنر بر می داشتم
و وقتی يه نوشته برای تکليف هفته می خواستند٬
من هفت تا می نوشتم.
بعضی ها می گفتند نابغه ام.
من حال يه نابغه رو داشتم
يا فکر می کردم نابغه ها همچين حالی دارند.
يه روز بعد از کلاس هنر به يه ۲۰۰ پوندی که دفاع تيم فوتبال بود دعوام شد.
نيم ساعتی داشتيم روی چمن دانشگاه دعوا می کرديم.
بدبختانه کسی جلوی ما رو نمی گرفت.
من آخرش دعوا رو بردم هر چند هيچ فکرشو نمی کردم.
هی صبر کردم که ببازم ولی پيش نيامد.
بعدش بچه معروف شدم ولی تحملش رو نداشتم
بنابراين تظاهر کردم که نازی هستم.
بعد يه عده آدم ترسناک پر از نفرت دنبالم راه افتادند
پس بهشون گفتم گورشون رو گم کنند و تبديل به منزوی مدرسه شدم.
نمی دونم٬ بعد از ۲ سال توی دانشگاه ديگه دلم بيشتر نمی خواست
پس ول کردم و رفتم يه شغل پادويی توی راه آهن گير آوردم.
يه اتاق کوچيک توی مرکز شهر اجاره کردم و شبها توی خيابونها پرسه می زدم.
يه نابغه ای بودم من
يه نابغه لعنتی!
چندين بار به Herald-Examiner و L.A. Times سر زدم و بهشون گفتم که می خوام خبرنگار بشم.
هيچوقت از ميز منشی قدم آنطرف تر نگذاشتم
می گفتند: ُ فرم ها رو پر کن.ُ
من پسشون می دادم.
اونا نمی دانستند من نابغه ام.
يه شب توی بار با يه پسر کوچيک دعوام شد
فکر کنم وزنش فقط ۱۳۰ پوند بود.
ترتيبم رو داد.
روز بعدش دوباره امتحانش کردم.
دوباره بدجوری ترتيبم رو داد.
يه هفته بعدش سوار اتوبوس شدم که برم نيواورلئان.
يه جايی وسط راه از يه آدم معروفی با اسم همينگوی يه کتاب خريدم.
نتونستم بخونمش.
مرديکه لعنتی بلد نبود بنويسه!
کتاب رو از پنجره پرت کردم بيرون
يه دختری توی اتوبوس بهم زل زده بود.
توی صندليش رو به من چرخيد و يه طرح از من کشيد.
پشت طراحی آدرسش رو نوشت و توی Forth Worth پياده شد.
من رفتم دالاس٬ پياده شدم٬توی *"Y" دوش گرفتم و ريش زدم.
و دوباره سوار اتوبوس شدم به سمت Forth Worth و دختره رو پيدا کردم.
توی هال پيشش نشستم در حاليکه مادرش توی اتاق خواب بود.
مدت زيادی با هم حرف زديم٬ عالی بود٬ دختر خوشگل بود.
بعد دستم رو گرفت و شروع کرد راجع به خدا حرف زدن و
من فلنگ رو بستم.
يه اتوبوس ديگه برای نيواورلئان سوار شدم.
با خودم يه ماشين تحرير قابل حمل داشتم.
تنها چيزی که لازم داشتم تا ثابت کنم نابغه ام
ماشين تحرير٬ و ۳۵ سال بعدی را.
* "Y"يا "YMCA" سازمانی است وابسته به کليسا که خدمات مختلفی مثل سرويس های اجتماعی يا بهداشتی برای مردم ارائه می کند و در اکثر شهر ها و محله های کشورهای مختف دنيا امکانات بهداشتی٬ ورزشی و .. با قيمت کم يا کاملا مجانی در اختيار مردم می گذارد.
سعی می کنم بی خیال بشم.
ولی سخته؛
حکما خیلی درد داره که میره میگرده تا اون لایه های زیری رو؛ و یه دردی رو پیدا می کنه که از جنس خودش نیست؛ ولی خیلی درده؛ یه دردی که تلخیش عادت شده؛ اونقد که فک می کنی فراموشش کردی.
و تو رو می بره به واقعی ترین سرزمینها و همه چی رو باز برات تکرار می کنه؛
تکراری که خودت باید باز همه رو از نو تجربه کنی؛
که باز اون زخم قدیمی ها دهن باز می کنن؛
یعنی باز یه بازیه؟! من که بهت گفتم از این بازی بدم میاد!
نه!
به او که خودش می داند بهترین است!