میون فک کردن یهویی یادم میره داشتم به چی فک می­کردم!!!
عجب استادایی پیدا میشه تو این دانشکده­ی ریاضی!
استاده میگه "اگه تو سایت دارین تمرین حل می­کنین دوستتون اومد بهتون سلام کرد، جواب سلامشو ندین! اگه دوستتون باشه که درک می­کنه؛ اگه هم که قهرکرد به جهنم! دوست خوب زیاده"!!!!!
Starting from here, let's make a promise
You and me, let's just be honest
We're gonna run, nothing can stop us
Even the night that falls all around us
متاسفم! حافظه­ی درکم کوتاه مدته؛ خیلی کوتاه مدت!

تو راست می گویی از آن بالا که نگاه می کنی آدم ها نقطه های کوچکی هستند که بود و نبودشان چندان به چشم نمی آید. تو خدای دنیایی بزرگ با آدم های کوچک هستی.
این پایین اما من خدای دنیای کوچکی هستم با آدم های بزرگ. آدم هایی آنقدر بزرگ که بود و نبودشان خیلی به چشم می آید.
پ.ن: ولی من خدای دنیای بزرگی هستم با دو سه آدم بزرگ؛ که نمیدونم اگه نباشن چی میشه؟
من دوست ندارم کسی باهام قهر کنه؛
وقتی یکی باهام قهر می­کنه اصلا به روی خودم نمیارم که؛
اونقد باهاش طبیعی رفتار میکنم که انگاری هیچ اتفاقی نیفتاده؛
اونوقت اون یکی باهام آشتی میشه؛
ولی من با آدما قهر می­کنم؛
اونوقت سرد میشم؛ سردِ سرد؛
اونقد سرد که دیگه حتی خودم هم نمی­تونم یخه رو آب کنم؛
خیلی بده؛ خیلی...
چقده حالم بد بود...
چقده حالم خوب شد...
چهار فصل ویوالدی :)


Tatu-Ya Soshla S Uma


I am all gone
It is very serious
Situation HELP
Situation SOS

I cannot understand myself
Where did you appear form?
The light is shutting down
I am flying somewhere
Without you there is no me
I don't want anything
It is the slow poison
It is making me crazy
But the say it is all my fault.

I've lost my mind
I've lost my mind
I need her
I need her
I have lost my mind
I need her.

Without you I am not myself
Without you there is no me
But they say, they say
It is delirium
It is poison from the sun
It is making me crazy
But they say it is all my fault
I did try to forget
To the end and down
I did count the poles
And confused birds
Without you there is no me
Let me go, let me go
To the corner and down
Mom, Dad forgive me

I've lost my mind
I've lost my mind
I need her
I need her
I have lost my mind
I need her.

1,2 go after 5
Mom, Dad forgive me
I've lost my mind

1,2 go after 5
Mom, Dad forgive me
I've lost my mind

I've lost my mind
I've lost my mind
I need her
I need her
I have lost my mind
I need her.

اونقده دوست دارم اونایی رو که وقتی آدم­و از دور می­بینن چشاشون برق میزنه؛ بعد یه لبخندی همه­ی صورتشونو می­گیره که اگه همون لحظه هم همه­ی دنیا رو سرت خراب شده باشه باز صورت تو هم پر از خنده میشه و یه عالمه انرژی میگیری.
من الآن معتادم
به وبلاگم
به یه عالمه آهنگ گوش دادن
به قهوه
به باواریا و اُتینگر
و به اون بغض تلخی که نه می­شکنه و نه میشه فروش داد...
ما دو مسافر بودیم؛
آری ما دو مسافر بودیم...
من عاشق اون تک درخت لختم میون یه دشت برفی که تنهاییشو با گنجشکا پر می­کنه.
در جایِ دیگر.
در جایِ دیگر.
آهنگ این کلمات
چقدر غریب است.
اینکه آدم بابای یه دختر بانمک و خواستنی باشه، یه ذره آدم­و قلقلک میده؛ ولی مامان یه بچه بودن، چه دختر، چه پسر، اصلا هیجان نداره!
باز این آرامشه که بساطشو جمع می­کنه و میره؛ اما این دفعه رو دیگه واقعا نمی­دونم به چه بهانه­ای.
من از دست خدا هم گله دارم
گله دارم
گله دارم
گله دارم
گله دارم...
خیلی هم گله دارم.
- راستی، داشتن قلب یه نفر دیگه چه جور حسی داره؟
- از حسی که بعضی آدما با مغز خودشون دارن بهتره.
بلاخره هر آغازی فقط ادامه­ایست
و کتاب حوادث همیشه از نیمه­ی آن باز می­شود.


Dance me to the end of love


Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to the end of love

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love


دلم می­خواد به همه­کس و همه چیز، به هر کاری، به هر فکر و طرحی، به همه­ی همه، حتی زندگی بگم چارشنبه!
یک؛ دو؛ سه؛...
یه دسته محکومن به از ته چیده شدن به خاطر همون یه دونه­ای که بهم میگه داری پیر میشیا!
وقتی ضمیر ناخودآگاه، هی آدم و اذیت ­کنه، اونوقت این سادیسم داره یا مازوخیسم؟!!
قضیه­ی ما هم شده قضیه­ی طغرل و اون نامهِ! :))
ماهیت کوچولوی کوچولو شد؛
فک کنم مث روز اولی که خریدیش؛
حالا که بهش نیگا می­کنم، دوسش دارم.
فک می­کنم میشد باهاش حرف زد؛ تنهایی رو میشد باهاش پر کرد.
فک کنم با حرفات اونقده تپل میشد؛ بزرگ میشد...
من که باهاش حرف نزدم که؛ هی بهش گفتم چقده از تو بدم میاد...؛ یه کوچولو هم فک نکردم که چرا بدم میاد؟ ولی حالا که کوچولو شده...
میشه وقتی دوباره بزرگ شد ما هم باهاش حرف بزنیم؟ میشه؟


Tatu/30 minutes



Mama, Papa forgive me


Out of sight, out of mind
Out of time to decide
Do we run? Should I hide
For the rest of my life


Can we fly? Do we stay?
We could lose we could fail
And the more minutes take
To make planer, or mistakes


30 minutes, the blink of the night
30 minutes to alter our lifes
30 minutes to make up my mind
30 minutes to finally decide
30 minutes to whisper your name
30 minutes to shelter the blame
30 minutes of bliss, 30 lies
30 minutes to finally decide


Carousels in the sky
That we shape with our eyes


Under shade silhouettes casting
shapes crying rain


Can we fly do I stay
We could lose, we could fail
Either way, options change
chances fail, Trains derail.


30 minutes, the blink of the night
30 minutes to all of our lifes
30 minutes to make up my mind
30 minutes to finally decide
30 minutes to whisper your name
30 minutes to show her the blame
30 minutes of bliss, 30 lies
30 minutes to finally decide


To decide, to decide to decide to decide

و می­گویم: پدر همیشه می­گفت شکوه و ناله نکن از زندگی. طوری زندگی کن که مرگ به قصد تو و برای تو بیاید، نه که سرراهش از کنارت بگذرد. چنان برو که از پا افتاده باشد وقتی به تو می­رسد. و من همیشه...
بیا شمارش معکوس­و شروع کنیم؛
ولی از چند؟!!
قبلنا که دست من بود از هرچی دلم می­خواست شروع می­کردم؛ ولی حالا...؟!!
اگه دلت نخواد بشمری چی؟
پس من از کجا بفهمم؟!!
صبح به مینا می­گم: این جوری که این داره پیش میره نشون داده که میاد میگه امتحان یه چند هفته عقب بیفته که درس تموم بشه!
مینا میگه: نه بابا! بی­خیال!
***
فعلا که امتحان حداقل یه هفته عقب افتاد!
امیدوارم دیگه نشون نده که تابستون شده و هنوز این درس تموم نشده!!!
امروز سر کلاس اینقدر که من محو درس شده بودم، وقتی استاد از این­ور تخته رفت اون­ور تخته منم از این صفحه رفتم اون صفحه!!!
خوب شد من جزوه نمی­نویسما!
سنجاقکی شاید آمده نشسته روی گون. شاید ته قنداق تفنگ خورده به پاره سنکی شاید و سنگ در شیب کوه غلتیده پایین. بعضی سنگ­ها کمی می­غلتند پایین و متوقف می­شوند. بعضی سنگ­ها خیلی می­غلتند. چنان می­روند پایین که انگار تا قیامت قرار است بغلتند پایین. شاخه­ی خشکی انگشت­وار گیر داده می­شود به ماشه­ی تفنگ. سنجاقکِ شایدی، شاید می­ترسد، پر می­زند که فرار کند، یکی از بال­هایش گیر می­کند به خار گون و جر می­خورد. دو دست لوله­ی تفنگ را محکم می­چسبند، نشانه­اش می­روند سمت سینه، تا نیم وجبی سمت چپ سینه برای یک زخم قشنگ. سنگ همچنان پایین می­غلتد. ...سنجاقک بال بال می­زند، یک بال دیگرش هم جر می­خورد. سنگ هنوز می­غلتد و صدای شلیک در کوه می­پیچد...
ناربانو/شرق بنفشه
مردن هرگز به تلخیِ فراموشیِ یک بودن نیست.
پ.ن: روزگار، روزگارِ تلخیست! مخصوصا وقتی باید بودنهایی رو فراموش کنی...
یکی یه بار اون قبلنا بهم گفت "شماها خیلی شاسکولین! هرچی به بقیه بر می­خوره به شماها اصلا بر نمی­خوره! یه تختتون کمه!"
شاسکول خونم کم شده!
دلم آدمای شاسکول می­خواد.
آدمای واقعا شاسکول.
آدمای واقعا واقعا شاسکول.

من رشک می برم
به خار بوته تنها
به آن پرنده خرد
به پونه های بهاری
به خواب راحت ماهی
به هرچه
هرچه در آن نشان ز آزادی ست
غرم میاد!
غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غ ر غ ر غ ر غ ر
من یه فایل صوتی می­خوام که توش صدای ماهی باشه!
از اون ماهیا که تنهان...
که دچارن...
دچار آبی دریا...

میشه یه لحظه ما بشینیم جای شما؟!!
آخه می­خوایم ببینیم چه کیفی داره که یه کرگدن بی­قید رو وسط یه سری آدم حساس نازک نارنجی که هی بهشون بر می­خوره ول کردی؟!!
حتما خیلی کیف داره که هی یه دونه از این مدلیا رو هرجایی میذاری دیگه!!
خوب! حالا توپ تو زمین تو اِ!
منم افتادم رو اون دنده­ی لجبازی!
امکان هم نداره اجازه بدم توپ و بندازی این­طرف!
اصلنشم واسم مهم نیست که فک کنی چقده بی­عقلم و از اینا!
برای خیلی از چیزا تو ذهن من فایلی وجود نداره؛
یعنی اصلا تا حالا بهشون فک نکردم؛
حالا یا مهم نبودن یا به هر دلیل دیگه؛
بعد وقتی یکی میاد یه چیزایی می­گه در موردش، اونوقت فک می­کنم که اِ! یه همچین چیزی هم هس!
بعد یه فایل تو ذهنم باز میشه!
بعد هر وقت می­خوام فک کنم یا یه کاری بکنم، یهو اون فایلِ باز میشه؛
ولی من سعی می کنم خیلی بهش توجه نکنم؛ آخه بیشتر وقتا خیلی مزخرفن! یه جورایی دید آدمو محدود می کنن!
ولی هی تو بک­گراند میان و میرن؛
من می­خوام این فایلا رو دیلیت کنم؛
کسی می­دونه چه جوری؟
تازشم چه روز خوبی بود امروز؛
صبح امتحانم و دادم؛ با کسی هم حرف نزدم که خوشحال بمونم!
بعدشم رفتیم با مرجی ناهار؛
بعدشم رفتم خونه­ی مری؛
بعدشم سر کلاس پیچیدگی یه سوال پرسیدم که شد تمرین تحویلی و کلی همه یه­جوری بهم نیگا کردن؛
بعدشم من و مری رفتیم تندیس کلی تا برا خودمون جایزه خریدیم؛
تازشم کلی همه­ش تخفیف گرفتیم؛
بعدشم اونقد که برا خودمون جایزه خریدیم احساس این دختر خوشحالا بهمون دست داد که مثل الان من می­نویسن!
بعدشم سوپریز شدم و شام رفتیم بیرون؛
بعدشم عید شما هم مبارک!
دیدی یه وقتایی تو دلت رخت می­شورن؟
که خیلی اضطرابته؟
مث کسی که منتظره؛ منتظر یه نامه؛
یا شایدم یه خبر؛ خبر خوب؛ یا یه خبر بد؟
مث کسی که کابوس دیده؛ که همش ترسشه که نکنه...؟
مث وقتایی که یکی خیلی استرسشه؛ تو هم چون دوسش داری استرسته؟
منم الان اونجوریمه!
ولی نمی­دونم از چیمه؟!
مث لباسا که وقتی تو ماشین دارن تند می­چرخن که خشک شن و هیچ­کدومشون معلوم نیست کدومن!
پ.ن: من الان قلبم تو دهنمه!
کاش تعبیر نداشته باشه؛
کاش فقط یه کابوس باشه!
اَه! هوا چرا اینجوریه؟ کاش برف نباره!
دیگه نمی­خوام برف بباره؛
ثانیه­های لعنتی!
این ثانیه­های لعنتی!
هم می­خوام زودتر بگذرن و هم می­ترسم از گذشتشون!
کاش آخرین باری نباشه که باهاش صحبت کردم...
یه وقتایی، یه کوچولو، یادم میره که قراره فقط برا خودم زندگی کنم؛
اونوقت تا میام واسه یکی دیگه زندگی کنم یه چیزی نشونم میدی که "اون برا تو زندگی نمی­کنه­ها!"
اونوقت اون­قده حالم بد میشه؛ واسه همون یه لحظهه که واسه خودم زندگی نکردم.
من دوست دارم به آدما سلام کنم!
من به آدما سلام می کنم؛
بعد یهویی راهمون یکی میشه!
اونوقت مجبورم احوالشون و بپرسم و از احوال خودم بگم؛ باهاشون صحبت کنم؛
ولی من از این کار خیلی بدم میاد!
چون فقط می­خواستم بهشون سلام کنم!
بعد مجبور می شم که مسیرم و عوض کنم و ازشون خدافظی کنم؛ و به خودم فحش بدم که دیگه به آدما سلام نکن!
ولی
بازم آدما رو که می بینم دوست دارم بهشون سلام کنم...
تو رو بیشتر از اون دوست دارم!
خیلی بیشتر!
این و وقتی فهمیدم که دوتاتون و باهم خواستم!
دستام سیاه شده بود و کبود!
همون جوری که اون وقت گذاشته بودم کنار دستای تو!
و از دستای تو هم سیاه تر بودن!
و من ترسیدم؛ ولی به روی خودمون نیاوردیم و بازیمون و ادامه دادیم!
به همون سیاهی!
ولی دیگه نترسیدم!
حرف بزن!
باهام حرف بزن!
همون جوری که همه­ی آدمای دیگه باهم حرف میزنن؛
با زبون کلمه­ها؛
نه با زبون نشونه­ها؛
من خسته شدم از نشونه­هایی که دیگه حتی نمی­فهمم برای من هستند یا نه.
ازچارلز بوکفسکی
توی دانشگاه اين طوری بودم
مطمئنم بعضی از استادا ازم می ترسيدند
يا حداقل ترجيح می دادند من توی کلاسشون نباشم.
قيافه داغون و وارفته ای داشتم
و خمار و خطرناک توی صندليم لم می دادم.
کتابای درسی رو نمی خريدم و درس نمی خوندم.
پررو٬ خونسرد و ديوونه بودم و هر شب مشروب می خوردم و دعوا می کردم.
پدر و مادرم از ترسشون به من پول می دادند.
من عوضی ترين ۱۸ ساله مادر جنده توی همه دنيا بودم.
می پريدم وسط کلاس و بحث های بی سر و تهی برای جنجال کردن سر چيزی که استاد همون موقع گفته بود راه می انداختم.
يه دردسری بودم و فکر می کردم خيلی قوی هستم ولی می ترسيدم برم توی تيم فوتبال يا از يه دختری بخوام باهام قرار بذاره.
فکر کنم ديوونه بودم.
تنها چيزی که می خوندم نيچه و شوپنهاور بود.
کلاسهای خبرنگاری و هنر بر می داشتم
و وقتی يه نوشته برای تکليف هفته می خواستند٬
من هفت تا می نوشتم.
بعضی ها می گفتند نابغه ام.
من حال يه نابغه رو داشتم
يا فکر می کردم نابغه ها همچين حالی دارند.
يه روز بعد از کلاس هنر به يه ۲۰۰ پوندی که دفاع تيم فوتبال بود دعوام شد.
نيم ساعتی داشتيم روی چمن دانشگاه دعوا می کرديم.
بدبختانه کسی جلوی ما رو نمی گرفت.
من آخرش دعوا رو بردم هر چند هيچ فکرشو نمی کردم.
هی صبر کردم که ببازم ولی پيش نيامد.
بعدش بچه معروف شدم ولی تحملش رو نداشتم
بنابراين تظاهر کردم که نازی هستم.
بعد يه عده آدم ترسناک پر از نفرت دنبالم راه افتادند
پس بهشون گفتم گورشون رو گم کنند و تبديل به منزوی مدرسه شدم.
نمی دونم٬ بعد از ۲ سال توی دانشگاه ديگه دلم بيشتر نمی خواست
پس ول کردم و رفتم يه شغل پادويی توی راه آهن گير آوردم.
يه اتاق کوچيک توی مرکز شهر اجاره کردم و شبها توی خيابونها پرسه می زدم.
يه نابغه ای بودم من
يه نابغه لعنتی!
چندين بار به Herald-Examiner و L.A. Times سر زدم و بهشون گفتم که می خوام خبرنگار بشم.
هيچوقت از ميز منشی قدم آنطرف تر نگذاشتم
می گفتند: ُ فرم ها رو پر کن.ُ
من پسشون می دادم.
اونا نمی دانستند من نابغه ام.

يه شب توی بار با يه پسر کوچيک دعوام شد
فکر کنم وزنش فقط ۱۳۰ پوند بود.
ترتيبم رو داد.
روز بعدش دوباره امتحانش کردم.
دوباره بدجوری ترتيبم رو داد.

يه هفته بعدش سوار اتوبوس شدم که برم نيواورلئان.
يه جايی وسط راه از يه آدم معروفی با اسم همينگوی يه کتاب خريدم.
نتونستم بخونمش.
مرديکه لعنتی بلد نبود بنويسه!
کتاب رو از پنجره پرت کردم بيرون
يه دختری توی اتوبوس بهم زل زده بود.
توی صندليش رو به من چرخيد و يه طرح از من کشيد.
پشت طراحی آدرسش رو نوشت و توی Forth Worth پياده شد.
من رفتم دالاس٬ پياده شدم٬توی *"Y" دوش گرفتم و ريش زدم.
و دوباره سوار اتوبوس شدم به سمت Forth Worth و دختره رو پيدا کردم.
توی هال پيشش نشستم در حاليکه مادرش توی اتاق خواب بود.
مدت زيادی با هم حرف زديم٬ عالی بود٬ دختر خوشگل بود.
بعد دستم رو گرفت و شروع کرد راجع به خدا حرف زدن و
من فلنگ رو بستم.

يه اتوبوس ديگه برای نيواورلئان سوار شدم.
با خودم يه ماشين تحرير قابل حمل داشتم.
تنها چيزی که لازم داشتم تا ثابت کنم نابغه ام
ماشين تحرير٬ و ۳۵ سال بعدی را.

* "Y"يا "YMCA" سازمانی است وابسته به کليسا که خدمات مختلفی مثل سرويس های اجتماعی يا بهداشتی برای مردم ارائه می کند و در اکثر شهر ها و محله های کشورهای مختف دنيا امکانات بهداشتی٬ ورزشی و .. با قيمت کم يا کاملا مجانی در اختيار مردم می گذارد.
می خوام سرت داد بزنم؛ یا چه می دونم یه جوری جلوتو بگیرم؛ ولی یادم میاد که به خودم چه قولی دادم.
سعی می کنم بی خیال بشم.
ولی سخته؛
حکما خیلی درد داره که میره میگرده تا اون لایه های زیری رو؛ و یه دردی رو پیدا می کنه که از جنس خودش نیست؛ ولی خیلی درده؛ یه دردی که تلخیش عادت شده؛ اونقد که فک می کنی فراموشش کردی.
و تو رو می بره به واقعی ترین سرزمینها و همه چی رو باز برات تکرار می کنه؛
تکراری که خودت باید باز همه رو از نو تجربه کنی؛
که باز اون زخم قدیمی ها دهن باز می کنن؛
یعنی باز یه بازیه؟! من که بهت گفتم از این بازی بدم میاد!
حکما خیلی درد داره دیگه؛
به مریم عزیز؛
نه!
به او که خودش می داند بهترین است!
از من به تو نصیحت
هیچ وقت به باتلاق تنهایی نزدیک نشو
با اون نیلوفرای آبی زیبای فریبنده
فقط کافیه یه لحظه غفلت کنی
اون وقته که می­بینی تا خرخره فرو رفتی...
... خودکشی کرده.
هنوز دو هفته هم نگذشته از اون روزی که باهم در موردش صحبت کردیم.
دنیا خیلی بی­رحمه؛
منتظر یه حماقت می­شینه؛
و اون وقت، دیگه به هیچی کار نداره؛
به گذشته­ت؛ به اینکه کی بودی؛ که چرا این حماقتو کردی؛... . به هیچی...
دنیا خیلی بی­رحمه؛ و خیلی سخت­گیر؛
مواظب باش...