بلاخره آدرس وبلاگش­و برام آف میذاره!
چقد دوس دارم حرفاشو بخونم!
خیلیاش حرفاییه که نمی­دونم چه­جوری بگمشون!
مثل اون روزا! که اون گریه می­کرد و من نگاش می­کردم و بهش حسودی می­کردم!
هنوز هم بهش حسودی می­کنم! که با همه­ی طوفانا هنوز خوبه! که مثل من پست نشده!
بلاخره وقت کردم با بابا برم رانندگی!
خیلی فاز داد!
فقط یکی دوبار به جای ترمز گاز دادم!
ولی به قول بابا، شیره نگیرم یه چیزی می­شم! :D
کلی با خودم کلنجار میرم! کلی حرف میزنم! دلیل و استدلال میارم! که باید خوب باشم! نباید افسرده باشم! باید برم مسافرت! عید دیدنی! بلاخره خودمو راضی میکنم! به خاطر تو! چون نمی­تونم ازت بدم بیاد! پس شاد می­شم!
میرم خونه­ی میم اینا! هنوز نرسیدم میگه " باز تو قاط زدی؟! از نگات معلومه! پس تو کی می­خوای خوب شی؟!!"
ومن ؟!! خندم میگیره که فک میکردم چقد خوب شدم!
مي خوابم كه فراموش كنم...جاي خالي يه چيز بزرگ رو...
جاي خالي يه خيال رو!
می­خوام حماقت کنم!
یه بار می­خوام فک نکنم! به تهش! به اینکه میشه یا نه! به اینکه منطقی هس یا نه!
دیگه عقلم زیادی داره حکومت می­کنه!
نمیخوام اختیار همه­ی امور رو بدم بهش! اینجا رو باید احمق بود که موفق شد!
پس پیش به سوی حماقت!
به مامان می­گم براش دعا کنه!
می­گه"برا اون؟!! چی دعا کنم؟!!!"
می­گم همونایی که برا من می­کنی!
هاج و واج نگام می­کنه و می­پرسه "ازش خبری نداری؟!!برگشته؟!!"
فک کنم خنده­ی تلخم به یادش میاره که برگشتنی در کار نیست!
1 2 3
آزمایش میکنم!