سه ماه دهنم و سرویس کردی؛
هرچی خواستی غر زدی؛
هرچی هم گفتم قبول نکردی؛
هیچ­جوری هم نمی­تونستم بهت ثابت کنم؛
اما حالا کچلت می­کنم؛ در حقیقت کچلت می­کنیم؛
اگه تونستی از دستمون در برو!

پ.ن1: یعنی باز سال دیگه همش جلو تعاونی پلاسیم و چایی می­خوریم و بی­خیال می­خندیم و شاسکول بازی در میاریم؟
پ.ن2: اوس کریم! دست مریزاد؛ فقط اون یکی رو هم که خودت می­دونی؛ چاکریم :)
پ.ن3: حالا بعد از همه­ی تهدیدا، مری جونم! مبارکه !
می­دونی نقطه­ی اشتراک من و تو چیه؟
حماقت!
حماقت من تو نرفتن؛
حماقت تو تو برگشتن؛
جغوری(جغوری بود یا جاغوری؟!!) رو تو دانشکده ریاضی دیدم؛
یاد آز نرم­افزار افتادم؛
برا یه لحظه دلم خواست که برگردم به دوره­ی لیسانس!
باز بشینم سر کلاس آز نرم؛
با همه­ی اونایی که بودن!من، تو ، صبا، بهروز، آرش، مهرنوش(علیرضا)و...
یادته الی؟!
باز کوییزا رو تقلب کنیم؛ نمره­ی صفر بگیرم؛
سر کلاس با هم مجله بخونیم؛ هر کسی کارای خودش و بکنه؛
یه جورایی خیلی خوب بود؛
حیف که دیگه هیچ­وقت برنمی­گرده؛
نديدم بی‌رحم‌تر از اون سه عقربه‌ی گردانِ بی احساس. چنان بی‌اعتنا به وجودم به حرکت ادامه می‌دهند که به بودنم شک کردم. کاش يکی‌شان لحظه‌ای درنگ می‌کرد و می‌پرسيد٬ شما؟
شاید وقتی خیلی دوست داشته باشم (خیلی؟؟!!) خیلی طول بکشه که فراموشت کنم(هرچند دیگه اینو مطمئن نیستم) ولی وقتی فراموش بشی واسه همیشه فراموش شدی؛ یه­جوری که انگاری اصلا از اول نبودی؛ یه جورایی انگار پاک میشی؛ یه چیزی مثل shift-delete!

Freudiana.wma

هر روز و هر روز باید ببینیش!
که فراموش نکنی؛
که واقعیت روببینی؛
که تو رویاها فرو نری؛
می­فهمی؟!! هرروز.
هنوز شروعش نکردم دارم تو دلم میگم "خدایا شهامت پایان دادنش و به من بده"!!!
از همین جا میشه تا تهش و خوند دیگه!
یه وقتایی برای اینکه حس کنی هنوز آزادی و برای خودتی، لازمه که کلاسِت و­، کارِت­و دوستت­و، خانوادت­و، استادت­و، پروژه­ت و زندگی رو دودر کنی؛
لیاقتمون همین کشوره با همین حکومت و همین دم و دستگاه گوسفندهای عزیز!
اینقد الکی زر نزنید و آه و ناله نکنید!
این دودر کردنا یه چیز و خوب میگه؛
این که چقد به دیدنت مشتاقم!
نمی­دونم...
چه می­دونم...
نمی­خوام...
نه...
نمی­دونم...
نمی­دونم...
نمی­خوام...
چه می­دونم...
نه...
نه...
نمی­خوام...
نمی­دونم...
میشه خفه شی سوفی؟!!!
هوا گرمه؛
کسی تو تاکسی نیست؛
باید منتظر بشینم تا پر بشه؛
MP3 Player بدون هدفون!
چقد وقت دارم!
چه مرگته؟؟
آخه چی ناراحتت می­کنه؟
نمی­دونم!
چه توقعی داری؟
میره گیشا؟؟
خانوم! موهاشو هفته به هفته شونه می­کرد! همیشه هم رو به بالا بود!
یه کوله یه­وری مینداخت رو دوشش می­اومد.
تا می­خندیدیم می­گفت موضوع خنده چیه؟!!
...
بچه­هااااااااااااا! دیگه بسه!
من که ازش نمی­ترسم؟
اصلا کسی ازش می­­ترسید؟؟
به قول نون نمی­تووووووووووووووووووووووووونه!
ببخشید...
چاییتون سرد شد خانوم!
باشه! الآن میام!
خسته نباشید!
چاییتون و عوض کنم؟!
آفتاب یه جور داغیه!
ولی سوزوندنشو دوس دارم!
مثل آفتابای وسط ظهر مکه؛ که حال میداد برا طواف کردن.
این اخلاقامون به هم رفته!
مطمئنم اونم همین­جوریه!
ولی آخه ممکنه...؟!!
آقا سید برخلاف روزای اول چقد مهربون شده.
چقد آقا سید و دوس دارم!
حالم از این همه شباهت به هم می­خوره!
می­ترسم؛ خیلی می­ترسم!
آقا سوار شو بریم!
مری! دیگه وقتی برا این کارا نیست!
آخه...
خداحافظ واسه اینکه...
یه تجربه!
ولی من یه کوله بار تجربه دارم.
نبندی دل به رویاها....
کاش اینقد بزرگ نشده بودم!
دیگه هیچی رو نمی­تونم باور کنم؛
هرچی رو که می­بینم، یه بیلاخ نشون میدم و تو دلم میگم:
مری! گول نخوریا! اینم یه شوخی دیگه­س!
کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند.
درد عشق...
درد دوست داشتن...
درد دوست داشته شدن...
درد دوری...
درد دلتنگی...
درد تنهایی...
درد درک نشدن...
درد کشف حقیقت...
درد کشف چراها...
درد فهمیدن...
درد...
درد...
این درده که آدم و زنده نگه میداره؛
که آدم و رفرش می­کنه؛
ولی یه وقتایی درد عادت میشه؛
اونوقت درد داری ولی نه اون دردی که فک کنی که زنده­ای؛
اونوقت میشی یه مرده­ی دردمند!
خیلی مسخره­س!
مثل وقتایی که می­خوابی ولی نخوابیدی؛
که وقتی بیدار میشی هنوز خسته­ای؛ حتی خسته­تر از قبل!
سوفی دور اتاق قدم میزنه و هی میگه حالا من چیکار کنم؟؟
می­گم مگه خودت نمی­خواستی؟!
می­گه چرا! ولی ...!
می­گم خوب پس دیگه چه مرگته؟!
میگه خوب تو بگو من چی کار کنم؟
میگم آخه مگه خودت می­گفتی دیگه دخالت نکن؛ خوب بیا! حالا خودت تصمیم بگیر! همون­جور که خودت خواستی؛
میگه...
اه! واقعا که دیوونه­س این سوفی.
روزای خوبیه؛
و این منو می­ترسونه؛ آرامش قبل از طوفان!
ولی یه حسی اون پایینا میگه "اگه خودت بخوای می­تونه پایدار باشه"؛
شاید این حس از اون اطمینان میمه؛ وقتی تو چشام زل میزنه و میگه من مطمئنم؛
"خودم"؛ "من"؛
فقط می­دونم نباید بترسم؛
آخه این انصافه الی؟!! این انصافه؟! ;)
از دانشگاه تا توحید رو با شیوا قدم زدیم و از روزگار جوانی یاد کردیم!
آخ که زیر آفتاب و با اون آلودگی هوا چقدر چسبید!