وقتی مقبول باشی دیگه مهم نیست که چی کار می­کنی؛ چون بلاخره هرکسی یه جوری کارت رو توجیه می­کنه؛
نهایتش، اگه توجیه هم نشه، چشماشون و می­بندن و سعی می­کنن به روشون نیارن!

پ.ن: مقبول بودن بیشتر یه امر ذاتیه تا اکتسابی!
گاز و روشن می­کنم؛ قابلمه­ی پر از آب میذارم رو گاز؛ می­رم سراغ کارام...

نیم ساعت بعد:
آب هنوز جوش نیومده!
لازم نیست که بگم قابلمه رو گذاشته بودم رو شعله­ی خاموش؟!!!

من حالم خوبه! خیلی خوب! اونقد که می­تونم دهن هرکی رو سرویس کنم!
عجب خری سوار شدیم یا به عجب خری سواری دادیم؟!!!
انصافا اونکه می­خواد خودش بمیره خودخواه­تره یا اونکه می­خواد بقیه­ بمیرن؛
پ.ن: اون بقیه خودشون هم دوست دارن بمیرن.
زمان میگذره؛
آدما عوض میشن؛
مکانا تغییر می­کنن؛
ولی نشونه­ها همون نشونه­هان!
می­دونی این یعنی چی ؟! یعنی بیلاخ.
تویی که می­تونی بی­نیازترین آدم باشی، وابسته­ترین آدمی!
حالم به هم می­خوره؛
یعنی دلم برات می­سوزه؛
آخه چرا؟!!
آخیششششششششششششششششش!
امتحانام تموم شدن D:
خیلی بده که یه وقتایی دل آدم یه چیزی رو بخواد و نباشه؛
ولی بدتر از اون اینه که همیشه دل آدم ببینه چی نیست و فقط همون و بخواد.


Tango to Evora

اگه بخوام چند سال اخیر زندگیمو تو با سری آهنگ بیان کنم حتما یکیش همینه.
بیشتر از همه هم من و می­بره به سه سال پیش؛
به امتحان ریزپردازنده( یادته الی؟ )؛ همون روزی که 3 تا امتحان داشتم!
به قدم زدنا و به خیلی چیزای دیگه...

سوفی دپ زده!
آخه باز یکی یه حقیقتی رو بهش گفته؛
و خوب، حقیقت ها همیشه تلخن؛
حتی اگه توی یه دنیای مجازی زندگی کنی؛ توی اوهام!
ما که جوونی کردیم و 13 واحد برداشتیم!
اونم از دانشکده­ی ریاضی!
ننه بزرگ، بابا بزرگی هم بالا سرمون نبود که بگه ریاضی که مهندسی نیست آخه!
ولی خوب، خوبیش اینه که لااقل زودتر از دست جو مسخره­ی فوق خلاص شدم.:D
اینکه به یکی هی بگی این اخلاقت بده و از این حرفا به اندازه­ی اینکه یکی رو با همون اخلاق ببینه عمرا تاثیر داشته باشه!
سوفی از دیروز نشسته و به" بودن یا بودن" فک میکنه!
مث که فعلا این قضیه از همه چی مهمتره! این و خودش میگه!
پ.ن: این بودنا هر کدومش با هم فرق دارن!
هرچی بزرگ­تر میشی بیشتر یاد میگیری که چه جوری عادت کنی و هرچی بیشتر یاد می­گیری که چه جوری عادت کنی، بزرگ­تر میشی.
پ.ن: خیلی مسخره­س!
الآن احساس پینوکیو رو که دوست داشت آدم واقعی بشه درک می­کنم!
خواب رویای فراموشی­هاست!
خواب را دریابم،
که در آن دولت خاموشی­هاست.
الآن فقط دلم می­خواد از همه یه چیز و بشنوم:
این و ولش کنید، دیوونه­س!
دلم می­خواد هرچی زودتر جل و پلاسم و جمع کنم و بکنم و برم؛
اگه خانواده رو کنار بذارم، مجموعه­ی چیزایی که منو نگه میداره، تهی­ه.
برای هرکسی یه سری چیزا هستن که نسبت بهشون حسی نداره؛ یعنی یه سری داده­ی انتزاعین که تو مجموعه­ی دانشش قرار دارن؛ خوب وقتی در مورد این مسائل صحبت میشه ، طبیعیه که حالت اون طرف بی­تفاوت باشه؛ البته درجه­ی بی­تفاوتی بستگی به قدرت سیمولیشن طرف هم داره؛ ولی این که توقع داشته باشی که بتونه حرفات و درک کنه، یا برخورد مناسبی نشون بده، توقع خیلی بیجاییه.
خدا بیامرزه پدر اونی رو که گفت تفاهم فقط یه سوتفاهمه.
سوفی اومده پیشم و قاه قاه می­خنده؛
از اون خنده های عصبی!
میگه بهش گفتن بره دنبال یه خواهر و یه دوست دیگه بگرده!
میگه از سن و سالش گذشته!
مث که فعلا تو ریش خودمه؛
کافی است! هر خاطره احتضاری را برمی انگیزد.
چه مرده هایی که در وجودم دفن شده اند!
مرده دختربچه ای که به بهشت اعتقاد داشت،
مرده دختر جوانی که گمان می کرد کتاب ها ، اندیشه ها و مردی که دوست داشت جاودانی اند،
مرده زن جوانی که سرشار از نشاط جوانی دردنیایی که نوید خوشبختی را می داد گردش می کرد،
مرده زن عاشقی که خنده کنان در آغوش لوییس بیدار می شد.
اینها همان اندازه مرده اند که دیه گو و عشق لوییس؛ آنها نیز قبر و جایی ندارند:
به همین جهت هم صلح و آرامش دوزخ را به آنها ممنوع کرده اند؛
هنوز به طور ضعیفی این را به خاطر دارند و ناله کنان خواب را می طلبند.
به حالشان رحمت آوریم همگی را با هم به خاک بسپاریم.
یه ضرب­المثل آمریکایی میگه: وقتی بهت تجاوز میشه، لذت ببر.
لذت نمی­برم؛ نمی­تونم ببرم؛ یا شاید باز نمی­خوام ببرم؛
ولی آروم می­گیرم؛
دیگه تقلا نمی­کنم؛
عصبی نمی­شم؛
داد و بیداد نمی­کنم؛
خیلی آروم منتظر می­مونم...­
بعضی وقتا، بعضی آشناها، از غریبه­ها هم نامحرمترن!
به اندازه­ی نخود شعور ندارین!
همتون آکین! آکِ آک!
آره! چیز مهمی نیست! ولی می­دونی قضیه، این قضیه­س!
از این واقعیت­ها متنفرم!
از این که قاطی کثافتا بشم بدم میاد!
از این که پا توی لجن بذارم حالم به هم می­خوره!
نمی­تونم؛
شایدم بتونم ولی نمی­خوام؛
میشه بمیرم؟؟