صابونی که گرفتم همون اولین صابونیه که وقتی رسیدم اینجا خریدم...
دستمو که باهاش میشورم، وقتی بوش پخش میشه دلم آشوب میشه...
انگار که قراره اتفاقی بیفته؛ استرس میگیرم...
همیشه خاطرات تلخ رو از یاد میبرم؛ ولی اون حس لعنتیشون میره قاطی بو و آهنگ و مکان و هزار چیز دیگه و وقت و بی وقت دلمو آشوب میکنه...
دستمو بو میکنم و با خودم تکرار می کنم "همه چی تموم شده؛ همه چی تموم شده" که شاید اون حس از بین بره...
حاصل عشق مترسک به کلاغ، مرگ یک مزرعه است

چقدر دلم واسه تئاتر تنگ شده :((