عاشقتم مخصوصا وقتایی که پروژه خوشحال سازی میم رو داریم :D
من عاشق این شهرم ...
نمی دونم این خوبه یا بده که آدم فراموشکاره؛
که بعد از یه مدتی دردها رو، غم ها رو، شکست ها رو یادش میره
با "ب" که حرف میزنم فقط یه تصویر گنگی از اون روزا دارم؛ از اون روزایی که عاشق بودم و سردرگم؛ می دونم که بد بود؛ ولی یادم نمیاد که چجوری بد بود ... نمی فهمم خیلی که چی میگه ...

بهش مشق داده بودم که " شازده کوچولو" رو بخونه
میگه میخوای شازده کوچولو رو گوش بدیم؟ با صدای شاملو؟

برف میاد و کتری قل قل می کنه و شاملو که میخونه "پس وقتی اهليم کردی محشر می‌شود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پيچد ..." و من که ...

نشستم پشت میز و تند تند کارایی رو که ردیف کردم انجام میدم!

 بیرون داره ریز ریز برف میاد؛ کتری داره روی گاز قل قل میکنه؛ یه لیوان چای داغ با تمسیح (وجیهه؟!) که زل زده و من و نیگا میکنه؛ حالم خوووبه؛ خیلی خووووب! اونقدر که فک میکنم باید یه فیلم کوچولو بگیرم از این لحظه که اگه یه روزی حالم بد شد اون فیلم و نیگا کنم و دوباره حالم خوب بشه
 ...