احساسا وقتی به زبون میان که چیزی ازشون نمونده باشه،
یا یه جوری لوث شده باشن ...
انگار که یه جور تلاشه برای زنده کردنشون؛
یا شایدم یه جور خودکشی...
یه جوریم!
انگار یه چیزایی باز داره توم زنده میشه...
یه حس عجیب...
یه تلاش دوباره
و من که پیرتر از آنم که ...
آدما میمیرن و من یه جوری سنگین میشم...
سالها بود که دیگه حسی نسبت بهش نداشتم.
مرگ عمو یادته؟
بی حسِ بی حس!
یاد گرفته بودم که ...
یاد گرفته بودم؟!

چقدر بعضی تجربه ها هزینه­ش سنگینه،
چه دوران نقاهت طولانی ای...

حسودی می کنم، بهش حسودیم میشه...
مثل اون روزا که به میم حسودیم میشد...

باز منتظرم...
این دفعه یه چیزی میگه که ...
او دفعه ها هم می گفت؟!!!

بذار فراموش کنم
غما رو، دردا رو، دروغا رو...
بهتر از این ترس لعنتیه که...

کاش باور می کردم که دوستت دارم ...

کی رفته ای ز دل