بابایی داره واسم نامه مینویسه
میگه می تونه اسکن کنه یا با فکس بفرسته ولی دوست داره که پست کنه؛ اینجوری بیشتر می چسبه؛
حالا من هرروز mail box ام رو چک می کنم؛ هیجان دارم
هر روزی که میگذره آدمای بیشتری رو درک می کنم
هر روزی که میگذره جواب خیلی از چرا ها و آخه چه جوری میتونن و ... پیدا می کنم
هر روزی که می گذره...
باز برگشتم انگار به روزای اول دانشگاه! همون قدر بی تجربه و آسیب پذیر!
عرضه استفاده از تجربه ها رو هم ندارم! فقط می تونم تشخیص بدم که الآن کدوم باز ه داره باز تکرار میشه
باز از اول دارم گند میزنم به زندگیم...
می تونستم الآن نباشم!
مرده باشم!
به ساده ترین شکل ممکن! بدون هیچ درد و استرسی!
ولی "ا" با اون حس ششم مسخرش مانع شد!
چقدر نزدیک بود مرگ
و چقدر ترس نداشت
حتی دیگه مهم نبود که بقیه چی کار میکنن!!!
Damn it!
هیچ وقت فکر نمی کردم تنهایی این قدر سخت باشه
دلم گرفته
حال و حوصله کاری رو ندارم
این هفته دو تا میانترم دارم
یه عالمه کار که باید انجام بدم
بعد اونوقت 2 ساعت تو خیابونا میچرخم که برم plan موبایلم و عوض کنم ولی ID Card با خودم نبرده بودم!!!!
اه!
پس کی عادت می کنم؟
دلم می خاواد دوستام کنارم باشن
باهم تو دانشگاه بچرخیم
باهم اسکول بازی در بیاریم و بی خیال دنیا به همه چی بخندیم
اه!چرا همیشه باید یه چیزی کم باشه؟!!
مصطفی و راضی هم رفتن
باز تنها شدم
هوا هم که لعنتی بارونیه
ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه
امروز تو دانشکده واسه Grad ها و استادا مهمونی ناهار (البته ناهار که چه عرض کنم پیتزا و سالاد!!) بود.
اولین برنامه رسمی ای بود که میرفتم و خوب طبیعتا کسی من و نمی شناخت.
یه کم با بقیه دانشجو ها حرف زدم.
یکی از استادا اومد جلو و خودش و معرفی کرد؛ طبیعتا منم خودمو معرفی کردم!
گفت آها! تو همون مریمی هستی که استیو می گفت! پس بلاخره اومدی و تبریک می گم و اینا
بعدشم شروع کرد ازم سوال در مورد ایران و اتفاقات اخیر پرسیدن.
تقریبا همه تا می فهمن من از ایران اومدن می خوان از اونجا بدونن و اینکه چی میشه و ...
ولی جالب ترین قسمت قضیه آخر ناهار بود که تقریبا همه استادا اومدن و بهم Welcome گفتن!!!
تا حالا اینقد تحویل گرفته نشده بودم! همه میدونستن که کارای ویزام طولانی شده و بقیه ماجراها!!
باحالترینشون استادی بود که رفتم واسه talk ش؛ آخر ارائه ش اومد خودش و معرفی کرد و وقتی فهمید من مریم معروفم!!! که رسیدم کلی شاکی شد که چرا کسی بهش نگفته که من رسیدم!!!!
رابطه استادا و دانشجوها واقعا عالیه اینجا.
و این خیلی به آدم انگیزه میده که درس بخونه.
مثلا استیو حتی در مورد اینکه از کجا برم خرید کنم یا اینکه خودم آشپزی کنم و ... صحبت میکنه!
کاش یه کم استادا تو ایران یاد می گرفتن!
خونه م فرنیش شد
حالا یه جایی هست که احساس می کنم مال خودمه؛
می تونم بشینم و فک کنم به این مدت؛
به کاری که کردم!
اون قدر تب رفتن تو ایران زیاد هست که فک نکنم هیچ کی به اصل موضوع فک کنه! فقط می خوایم بریم! شایدم حق داشته باشیم!
فک نکنم این هفته اول رو هیچ وقت فراموش کنم! اونقدر سخت بود که حتی فراموش کرده بودم واسه چی می خواستم بیام!!! نمی فهمیدم تو ایران چه مرگم بود که هوس رفتن زده بود به سرم!!!
الآن ولی ...
نشستم تو همکف دانشکده
حال ندارم برم توoffice ام
کلیپای تو facebook و نیگا می کنم و میرم تو حال و هوای ایران
دلم می خواست اونجا بودم.
دلم می خواست فردا کنار بقیه بودم.
از اینجا استرس دارم.
لعنتی تو خونه هم نت ندارم که چک کنم ببینم چه خبره
وقتی که من خوابم معلوم نیست تو ایران چه اتفاقی داره میفته
دوست ندارم این همه دوری رو
دووووووووووووست ندارم
دلم می خواد برگردم.
باز می خوام بنویسم
حرفا زیادن
مدتهاس که حرفا زیاد شدن.
کنار بقیه که بودی لازم نیود بگی یا بنویسی
همه همدرد بودیم.
اما حالا...؟!!
کسی اینجا نیست که حرفت رو بخونه از نگاهت و بار رو دوشت رو برداره
می نویسم که یه کن سبک بشم
...
گونه ای از بشر است
که آنچه همیشه میخواهد
"دلدار" نیست!
بلکه
یک راس
معشوق می خواهد
به شرط ِ همیشه دور بودن
برای سرودن مرثیه های عاشقانه
و حکایت ِ لیلی ِ مجنون مرده
خوشحالم از اینکه هنوز یه سری آدم باشعور هم پیدا میشه؛
آدمایی که عقده­ای نیستن؛ که بزرگن؛
یه وقتایی خودمون و محدود می کنیم؛ به یه جمع؛ به یه دانشگاه؛ به یه سری آدم که فک می کنیم مثل ما فک می کنن؛ که ...
غافل از اینکه خارج از این جمع آدامایی هستن که می تونن خیلی چیزا بهت یاد بدن؛ که بهت شادی ببخشن؛ که ...
کلا خوبه آدم گاهی به دور و برش هم توجهی بکنه و از دایره خودش بزنه بیرون.
گذشته ها دیگه واسم خاطره نیستن؛
مثل رویا می مونن!
انگار فقط تو خواب دیدمشون؛ و تموم شده و رفته؛
همه چیز محوه! بدون حس!
دیگه حتی حسرتی هم نیست...
صحنه سازیا رو حال می کنی؟!!!
پس خفه شو و دیگه هیچی نگو!
نمی دونم چی یه مدت حال من و خوب کرده بود!خوب؟!!!
فراموش کرده بودم؛ خودم و؛ روزگار و؛ همه چی رو!
دوباره دارم برمیگردم به مریم قبلی؛
تعجب می کنم از رابطه هام
دوباره از دور به آدما نگاه می کنم و تعجب می کنم...
به کجا چنین شتابان؟!!!!
باید بهت تبریک گفت!
تا حالا کسی اینجوری ...
شایدم تو تجسم رفتار خودمی؛ شاید...
از دوستیایی که توش حساب و کتابه بدم میاد!
اینکه یادمون بمونه که کی کِی چی کار کرد که تلافی کنیم؛
بیشتر مایه عذابه!!
اگه نمی تونی ببخشی ول کن و بی خیال شو!
ها ها ها! تو گزینش رد شدم! هم تو گزینش اولیه، هم تو بررسی مجدد!
از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف هم لجم گرفته بود!
آقاهه حتی بهم نگاه هم نمیکرد! فک کنم زیر لب اعوذ بالله هم می گفت!!!
به قول قدیما به کون لقشون! یا همون نشیمنگاه متزلزل!
نمی دونم چرا با اینکه می دونم حماقته باز هم دارم ادامه­ش می دم
حرفایی رو که به م میزدم یادم میاد و باز هم ...
کاش می تونستم فکر کنم؛ تصمیم بگیرم؛ از این سرگردونی، بی فردایی متنفرم؛
یه پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه.
"درباره الی..." رو خیلی دوست داشم.
تلخ بود؛ ساده بود؛ و بد جوری فکرت و مشغول می کنه؛
دوست دارم باز هم ببینمش...
و چقدر دوست دارم که دسته جمعی با اونایی که دوستشون دارم بریم شمال
اگه سینوزیت ندارین که با یه باد سر درد بگرین برین خدا رو شکر کنین
اگه سندروم روده تحریک پذیر ندارین که وقتی استرس دارین با خوردن یه قهوه یا شکلات یا هر کوفت دیگه ای از دل پیچه همه چی از یادتون بره برین خدا رو شکر کنین
اگه آلرژی ندارین و با یه بو یا گرد و غبار دچار آب ریزش و عطسه و سرفه و کوفتگی ناشی نمی شین برین خدا رو شکر کنین
اگه آستانه تحریک نسبت به مسکنا بالا نیست و با خوردن یه آنتی هیستامین دو روز مثل خرس می خوابین (هی! با تو اما!!) برین خدا رو شکر کنین
اگه recommender تون بغل دستتونه و نگران نیستین که mail تون و میبینه یا نه برین خدا رو شکر کنین
اگه من کنارتون نیستم که به جونتون غر بزنم برین خدا رو شکر کنین
باز هم بگم؟!! خوب! برین خدا رو شکر کنین دیگه!!!!! D:
این کامنتدونی blogger چه جوری کار میکنه؟
مث که Yaccs دیگه واسه کامنت دادن سرویس نمیده :(
دیگه حال و حوصله هم ندارم که برم یه جای دیگه عضو بشم.
فعلا از همین کامنتدونی Blogger استفاده کنید D:
برای خالی نبودن عریضه:

ناخن های پام واقعنکی شکل ناخن شدن! دیگه میشه بهشون لاک زد :D

من با ذوق و شوق جلوی یخچال: پپولی! واست شیر موز درست کنم؟
پپولی: نه نمی خوام.
نیم ساعت بعد
مری جان!! میشه بگی با کدوم شیر می خواستی شیرموز درست کنی؟!!!

مث که محبت کردن به من نمیاد!
یه بار میام مثل آدم حرف بزنم، به این قلی جان میگم سلام گلم!
تا نگفتم گه خوردم باور نمی کرد که خودم دارم باش چت می کنم!!!!
ظهر، وقت نهار
مامان دستش بنده و مشغول یه کاریه
من پشت کامپیوترم
پپولی هم جلوی تلویزیون
دیروز مهمون داشتیم و چند نوع غذا از دیروز مونده
بابا من و پپولی رو صدا میزنه که پاشیم کمک کنیم و غذا رو آماده کنیم
من و پپولی هم یه جوری از زیرش در میریم!!!!

نیم ساعت بعد:
بابا همه غذا ها رو باهم تو یه ظرف بزرگ قاطی کرده و در حال گرم کردنه!!!!!! خورشا! کباب! جوجه! پلو!
- : باااااااااااااااااااباااااااااااااااااااااااا!

ابتکار خوبی بود واسه اینکه از این به بعد هروقت بابا صدامون زد سریع بریم کار رو ازش بگیریم :))