خوشم. خوبم. شنگول و منگولم. كجا هستم؟ هیچ‌جا. نیمه شب است یا نزدیك سحر؟ نمی‌دانم. انگار در مكثی خالی میان دو دقیقه‌ی پرهیاهو نشسته‌ام، میان بی‌نهایت گذشته و بی‌نهایت فردا. نگاهم از اجسام و اشیا، از دار و درخت و باغ و باغبان، از بنی‌آدم و های‌وهویش، از زرق‌وبرق و بوق‌ها، از حرف‌ها و بلندگوها و از خودم – خود فاضلِ روشنفكرِ هنرمندم – فاصله گرفته و خیره به پسری كوچك است كه سرِ بلندترین درخت عالم نشسته و چشمش خیره به عنكبوتی صبور است كه آرام و بی‌سروصدا توری نازك می‌بافد.
ای کاش زندگی از من می گریخت بدون آنکه خودم در این گریز نقش فعالی داشته باشم
أهواك أهواك أهواك بلا أمل

و عيونك و عيونك تبسم لي ...

أهواك بلا أمل

همین!

پ.ن: دلم می خواست آدما بدون اینکه حکمی صادر کنن، یا واسه خودشون قضاوتی کنن یا حرفی بزنن درک کنن که "أهواك بلا أمل" حرفا گاهی وقتا نمک میشه ...

وصف حال منه:
...هر چیزی در گذشته را بدون هیچ حسی به یاد می‌آورم. گویی عصبِ گذشته را از دندانِ حافظه‌ام كشیده‌اند. همه‌چیز یادم هست، از گذشته‌های خیلی دور تا همین چند لحظه پیش. ولی چند لحظه پیش برایم با چند ده سال پیش یكی‌ست. نوستالژی را در درونم دفن كرده‌ام (من نكرده‌ام، این یك‌جور مكانیزم دفاعی‌ست).
حسرتِ هیچ گذشته‌ای را نمی‌خورم، چه نزدیك، چه دور.
با یکی از دوستای زمان دانشگاه چت می کنم
از اوضاع و احوالم می پرسه
می گم خوبه خدا رو شکر
میگه ای ول! تو همیشه مثبتی و اینا!
میگم نه بابا! روزای اول و نبودی ببینی که چجوری عر میزدم!
میگه نه!!! باورم نمیشه! تو خیلی غد بودی! امکان نداره!!!

البته خودم هم تعجب کرده بودم روزای اول وقتی که عر میزدم!
فک می کردم خراب شدم!!! :))
ولی یعنی من اینقد غد بودم که تابلو همه می فهمیدن؟!!!
یعنی واقعا من غد بودم؟!! D:
جالبه!

ولی واقعا چه روزایی بودا! خودم هم باورم نمیشه که اینقدر کم اورده بودم
خدا ر و شکر روز به روز داره حالم بهتر میشه
این تابستون فرصت خوبی بود که خودم و باز پیدا کنم و بسازم
میگه اون و بذار وقتی خونه خریدی بخر
می گم فک نکنم هیچ وقت خونه ای از خودم داشته باشم؛ آوارگی تو پیشونیم نوشته شده
میگه فقط بلدی حرفای تلخ بزنی؟!!

اولین بار 15 سالم بود که این حس اومد سراغم؛ قرار بود برای اولین بار واسه خودم یه اتاق یه اطاق جدا داشته باشم؛ تا اومدم ذوق بزنم و خوشحال بشم یادم اومد که 4 سال دیکه قراره برم دانشگاه؛ هیچ وقت به اون اطاق احساس تعلق نکردم؛

بعد هم که خوابگاه؛

بعدشم که خونه گرفتم می دونستم که می خوام برم

اینجا هم که می دونم یه 3-4 سال دیگه هستم؛ بعدشم نمی دونم قراره کجا برم؛ یه ایالت دیگه؟ اروپا؟ یا برم گردم ایران؛ هرچی هست حس می کنم که قراره همیشه مسافر باشم... بی سرزمین تر از باد ...

قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
گاهی حرفا تلخ تر از اونین که بتونم تحمل کنم؛ ولی باز هم لبخند می زنم ...
کاش فراموش نمی کردیم یه کم گذشته تا رو...
هر روز به خودم می گم تموم میشه؛ اینم یه روز تموم میشه؛ مثل همه چیزای دیگه؛
سعی می کنم فراموش کنم پایان رو...
در لحظه خوش باشم...
ولی مگه ...
میگذره؛ میگذره...
مثل همه چیزای دیگه...
و مثل همیشه کسی نیست که ازت بپرسه حالت خوبه؟...