اینجا تو تلویزیون یه شو دارن که اونایی که از دوست پسراشون بچه دارن و بعد دوست پسراشون بهشون خیانت کردن میان با اون یکی دختره گیس و گیس کشی!!!!
دخترا کفشاشون و در اوردن مثل دو تا سگ وحشی افتادن به جون هم!
جمعیت هم واسشون هورا میکشه!
کسی هم نمی تونست جداشون کنه!
تازه نه یکی دوتا ها! فک کنم یه 10-15 تا از این کیس ها امروز نشون داد!!!!
تازه! یکی شون بود که پسره خودش می گفت 7 تا بچه داره که 2 تا هم تو شو اضافه شد از طریق تست DNA! ولی دوست دخترش می گفت 15 تا بچه داره!!!!!!!!! تازه پسره 28 سالش بود!!!!!!!!!
خدایا!!! توبه!!!
این هم از اینجا!
از وقتی اون ویدئوی لعنتی رو دیدم حالم بده!!
همه اون ترسا و نفرت ها یه باره یادم اومد
ترس تاکسی سوار شدن
ترس تنها تو کوچه بودن
حتی ترس رفتن به جاهای شلوغ؛ رفتن به نمایشگاه...
یادم نمیره که هروقت می خواستم سوار تاکسی بشم
اگه جلو خالی نبود و باید عقب می شستم
تا لحظه ای که میرسیدم استرس داشتم
هیچ وقت نمی شد به کسی که کنارت نشسته اعتماد کنی
فرقی نمی کرد یه آدم جواد علاف باشه یا کت و شلواری یا از این مو ژل زده های قرتی
به هیچ کدوم نمی شد اعتماد کرد؛
نه اینکه همه بد بودن؛ نه؛ ولی بین همه قشرا بد وجود داشت
یاد ایران می افتم
صحنه های اون ویدئوی لعنتی میاد تو ذهنم
حالم بد میشه وقتی می بینم که خیلی از پسرا تو ایران آرزوی لمس کردن یه دختر حتی از روی لباس رو دارن!!!!
میگه یادت اومد ایران کجا بود :(((((
حالم بد میشه
وقتی اخبار ایران رو می خونم؛
خبر اعداما؛
غبطه می خورم به این آدما! که اینقد ر محکمن؛ یعنی بودن؛
از اون همه امیدشون به زندگی
و از اون طرف، پذیرفتن مرگ بدون هیچ ترسی
به یاد ندارم که واسه من این دو تا باهم جمع شده باشن!
یا اونقدر دلم می خواسته زندگی کنم که از مرگ می ترسیدم
یا اونقدر از زندگی حالم به هم می خورده که می خواستم بمیرم!!!
خیلی دوست دارم اون چیزی که این آدما از زندگی دیدن و ببینم ...
یوهوووووووووووووووو
بلاخره تموم شد
یالا یالا
رقص و شادی
دلم نمایشگاه کتاب خواست
البته تو نمایشگاه بین المللی !
که با هم گله شیم و بریم
و یه عالمه کتاب بخریم
یه عالمه گم بشیم و بگردیم تا یه غرفه رو پیدا کنیم
و پاهامو درد بگیره از راه رفتن
و ولو بشیم یه گوشه ای با ساندویچ های پر از سس هایدا
که آخرش هم یه سر بریم غرفه کودکان
...
یادش بخیر...

دیگه نمی خوام هی نگران باشم که تهش چی میشه
یه چی میشه دیگه ...
چقدر همش باید نگران آینده باشیم
که بعدش چی بعدش چی
اون بعدش هم هیج وقت هیچ چیز خاصی نیست
یه روز مثل همه روزای دیگه زندگی
که میاد و میره
چقدر تو ذوقت می خوره اگه فک کرده باشی که یه اتفاق هیجان انگیزه!
می خوام سعی کنم از لحظه لذت ببرم
هیچ آرزویی نداشته باشم و ازهمه چی راضی باشم
بلاخره فردا هم میاد
همون جور که امروز اومد و رفت ...
ان مع العسر یسری
ان مع العسر یسری
یه وقتایی درکش می کنم
ولی کلا نمی فهممش...
تا چند روز دیگه این ترم هم تموم میشه و اونوقت یه کم سرم خلوت میشه و وقت پیدا می کنم به این زندگی آشفته که هیچ جاش خودم نبودم یه کم سر و سامون بدم و خودم و شاید بتونم باز پیدا کنم و اون جوری که دوست دارم بسازم!
دلم واسه اون مریم کله شق یه دنده و لجباز تنگ شده که هر کاری می خواست میکرد؛
دلم می خواد باز مو برگرده و بگه یه روز این شاخاتو میشکنم! D: