خسته بودم؛ عصبی بودم؛ غرم میومد ...
غر زدم ولی بازم حالم بد بود...
یهو دلم خواست برم موهامو کوتاه کوتاه کنم؛ البته یهوی یهو نه... قبلا بهش فک کرده بودم ... احتمالا مامان غر میزد ... و بقیه ....
ولی مهم نبود دیگه؛ احساس کردم تا موهام و کوتاه نکنم حالم خوب نمیشه ... دلم یه تغییر می خواست
یه سرچ زدم تو گوگل و یه آرایشگاه نزدیک پیدا کردم
جمع کردم وسایلم و راه افتادم
بسته بود لعنتی ...
بدتر از این نمیشد...
رفتم یه آرایشگاه دیگه اونم آرایشگرش رفته بود ...
صبح اول صبح ساز شال و کلاه کردم و رفتم
خانمه گفت چرا می خوای موهاتو کوتاه کنی
گفتم خسته ام از این مدل و موها؛ بزن بره

حالا خوشحااااااااااااااااااااااااالم
موهای کوتاهمو دوست دارم
هنوز توی خوابام گریه می کنم...
نمی فهمم که دلم تنگ شده؛ ولی دلم خییییییییییییییییییییلی تنگ شده .... :((
از فاصله ها بدم میاد ...
وقتی دورم  همیشه بدترین فکرها رو می کنم ...
فکر می کنم که ناراحتی
فکر می کنم که دیگه دوستم نداری؛ فراموشم کردی ...
فکر می کنم که مردی؛ تصادف کردی ...
فکر می کنم ...
من آدم فاصله ها نیستم و حالا این گوشه دنیا از همه حداکثر فاصله ممکن رو دارم ...
شنبه اي نشستم تو سايت و هوم وركامو انجام ميدم! قرار بود با يكى ديگه از بچه ها با هم كار كنيم ولي مسيج داد كه سرما خورده و نمياد! حالم خوب بود؛ گفتم بشينم ببينم چى كار ميشه كرد؛ خوب داره پيش ميره؛
يه سلكشن آهنگ هم درست كردم واسه خودم؛ ملغمه اي از همه چي؛ رو هوام يهو تلپي ميفتم پايين؛ يا قر تو كمرم گير كرده يهو شجريان ميخونه برادر غرق خونه و همه غم دنيا رو سرم خراب ميشه و گريه م ميگيره ...

خوبه كه ميگذره اين روزا؛ كه كلا زندگي ميگذره؛ فك كنم اينا نشونه هاي عادت كردنه؛ كه دارم كم كم مثل اينا زندگى مى كنم؛ مثل اينا كار مى كنم؛
ولى فك نكنم شادى و خوشگذرونيام مثل اينا بشه؛ نمي دونم
ولى كلا خوشم مياد از اين روزا كه يه جور آروم خوبى ميرن جلو و بهم اجازه ميدن كه انرژى تحليل رفته م رو باز ... ( انرژى تحليل رفته رو چى كار ميكنن؟!!)
همه چي آرومه...
ولى
كمي آهسته تر زيبا ....
ماه پیشانو گوش میدم
یه بار دوبار ... همین جور تکرار میشه
یه حس عجیبی دارم باهاش
فک کنم به خاطر اون حسیه که اولین بار که گوش میدادم داشتمه؛ هم تلخه؛ هم شیرین! یه حور عجیبیه ...
زندگی داره میگذره؛ یه جور آروم خوبی...
کار زیاد دارم؛ با یه عالمه دغدغه؛ که چی، چی میشه؛ ولی ...
یه سال گذشت ... یه سال ...
حالا واسه هر روزش یه خاطره دارم ... پارسال این موقع ... پارسال این ساعت ... ولی باز مثل همیشه یادم نمیاد که چه جوری ...
این روزا رو دوست دارم؛ همین ...
خواب عموم رو میدیدم
همون که فوت شده
با خودم فک کردم آخرین باری که دیدمش کی بود...
قبل از مرگش دو ماه یا بیشتر تو کما بود و من خبر نداشتم؛
وقتی که خبردار شدم اونقدر گیج بودم و توی یه عالم دیگه که فکر نکردم به آخرین باری که دیدمش؛ که تو ذهنم نگه ش دارم؛ و حالا حتی خاطره آخرین باری هم ندارم؛
سعی می کنم یادم بیاد که چی بوده؛ کی بوده؛ کجا بوده؛ اون آخرین بار...
با خودم فک می کنم چقدر ازاون دیدن ها و خداحافظی ها می تونه آخرین بار باشه...
باز وقتی که میومدم گیج بودم؛ آدما رو، اونایی رو که دوست داشتم خوب نگاه نکردم؛ حتی برای یه خداحافظی طولانی مدت ... بازم هیچی تو ذهنم نیست از آخرینها... کاش یه فرصت دیگه باشه؛ واسه همه آدما ...
صابونی که گرفتم همون اولین صابونیه که وقتی رسیدم اینجا خریدم...
دستمو که باهاش میشورم، وقتی بوش پخش میشه دلم آشوب میشه...
انگار که قراره اتفاقی بیفته؛ استرس میگیرم...
همیشه خاطرات تلخ رو از یاد میبرم؛ ولی اون حس لعنتیشون میره قاطی بو و آهنگ و مکان و هزار چیز دیگه و وقت و بی وقت دلمو آشوب میکنه...
دستمو بو میکنم و با خودم تکرار می کنم "همه چی تموم شده؛ همه چی تموم شده" که شاید اون حس از بین بره...
حاصل عشق مترسک به کلاغ، مرگ یک مزرعه است

چقدر دلم واسه تئاتر تنگ شده :((




خوشم. خوبم. شنگول و منگولم. كجا هستم؟ هیچ‌جا. نیمه شب است یا نزدیك سحر؟ نمی‌دانم. انگار در مكثی خالی میان دو دقیقه‌ی پرهیاهو نشسته‌ام، میان بی‌نهایت گذشته و بی‌نهایت فردا. نگاهم از اجسام و اشیا، از دار و درخت و باغ و باغبان، از بنی‌آدم و های‌وهویش، از زرق‌وبرق و بوق‌ها، از حرف‌ها و بلندگوها و از خودم – خود فاضلِ روشنفكرِ هنرمندم – فاصله گرفته و خیره به پسری كوچك است كه سرِ بلندترین درخت عالم نشسته و چشمش خیره به عنكبوتی صبور است كه آرام و بی‌سروصدا توری نازك می‌بافد.
ای کاش زندگی از من می گریخت بدون آنکه خودم در این گریز نقش فعالی داشته باشم
أهواك أهواك أهواك بلا أمل

و عيونك و عيونك تبسم لي ...

أهواك بلا أمل

همین!

پ.ن: دلم می خواست آدما بدون اینکه حکمی صادر کنن، یا واسه خودشون قضاوتی کنن یا حرفی بزنن درک کنن که "أهواك بلا أمل" حرفا گاهی وقتا نمک میشه ...

وصف حال منه:
...هر چیزی در گذشته را بدون هیچ حسی به یاد می‌آورم. گویی عصبِ گذشته را از دندانِ حافظه‌ام كشیده‌اند. همه‌چیز یادم هست، از گذشته‌های خیلی دور تا همین چند لحظه پیش. ولی چند لحظه پیش برایم با چند ده سال پیش یكی‌ست. نوستالژی را در درونم دفن كرده‌ام (من نكرده‌ام، این یك‌جور مكانیزم دفاعی‌ست).
حسرتِ هیچ گذشته‌ای را نمی‌خورم، چه نزدیك، چه دور.
با یکی از دوستای زمان دانشگاه چت می کنم
از اوضاع و احوالم می پرسه
می گم خوبه خدا رو شکر
میگه ای ول! تو همیشه مثبتی و اینا!
میگم نه بابا! روزای اول و نبودی ببینی که چجوری عر میزدم!
میگه نه!!! باورم نمیشه! تو خیلی غد بودی! امکان نداره!!!

البته خودم هم تعجب کرده بودم روزای اول وقتی که عر میزدم!
فک می کردم خراب شدم!!! :))
ولی یعنی من اینقد غد بودم که تابلو همه می فهمیدن؟!!!
یعنی واقعا من غد بودم؟!! D:
جالبه!

ولی واقعا چه روزایی بودا! خودم هم باورم نمیشه که اینقدر کم اورده بودم
خدا ر و شکر روز به روز داره حالم بهتر میشه
این تابستون فرصت خوبی بود که خودم و باز پیدا کنم و بسازم
میگه اون و بذار وقتی خونه خریدی بخر
می گم فک نکنم هیچ وقت خونه ای از خودم داشته باشم؛ آوارگی تو پیشونیم نوشته شده
میگه فقط بلدی حرفای تلخ بزنی؟!!

اولین بار 15 سالم بود که این حس اومد سراغم؛ قرار بود برای اولین بار واسه خودم یه اتاق یه اطاق جدا داشته باشم؛ تا اومدم ذوق بزنم و خوشحال بشم یادم اومد که 4 سال دیکه قراره برم دانشگاه؛ هیچ وقت به اون اطاق احساس تعلق نکردم؛

بعد هم که خوابگاه؛

بعدشم که خونه گرفتم می دونستم که می خوام برم

اینجا هم که می دونم یه 3-4 سال دیگه هستم؛ بعدشم نمی دونم قراره کجا برم؛ یه ایالت دیگه؟ اروپا؟ یا برم گردم ایران؛ هرچی هست حس می کنم که قراره همیشه مسافر باشم... بی سرزمین تر از باد ...

قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
گاهی حرفا تلخ تر از اونین که بتونم تحمل کنم؛ ولی باز هم لبخند می زنم ...
کاش فراموش نمی کردیم یه کم گذشته تا رو...
هر روز به خودم می گم تموم میشه؛ اینم یه روز تموم میشه؛ مثل همه چیزای دیگه؛
سعی می کنم فراموش کنم پایان رو...
در لحظه خوش باشم...
ولی مگه ...
میگذره؛ میگذره...
مثل همه چیزای دیگه...
و مثل همیشه کسی نیست که ازت بپرسه حالت خوبه؟...
این روزا حتی یه نسیم ملایم تو یه روز گرم من و پرت می کنه به اونور دنیا, به گذشته ها...
تو پیاده رو تو سایه قدم میزنیم تا برسیم به چشمک
یه مغازه کوچولو با یه عالمه عروسک های McDonald تو ویترینش
ساندویچای ژامبون تنوریش با قارچ اضافه خداس؛ با یه ظرف سالاد ماکارونی؛
تو نوشابه مشکی می خوری منم آب یا ماالشعیر
بعد میشینیم رو اون صندلی بلندا تا صدامون بزنه و بقیه حرفامون که فلسفیه...
میدونی وقتی 2000 تا mail تو inbox و 1500 تا تو sent box ت باشه یعنی چی؟!!
یعنی یه روزایی بوده که چشمات بی روح بوده...
یعنی یه روزایی یه همزادی داشتی ....
یعنی روزایی که ترسیدی از تنهایی؛ خیلی زیاد ...
...
یعنی حالا حالا خوندنی داری؛ که بعدش تعجب کنی که این و من گفتم! که قبلا هم همچین چیزی رو تجربه کردم...
یعنی که بفهمی چقدر یادت رفته... چقدر فراموش کاری...
یعنی که بفهمی هنوز هم خودت و درست نمی شناسی...
پروانه های سفید اومدن
با ابرهای سفید تپل مپل
همونایی که خوش شانسی می اوردن
کاش بودی و می دیدی...
بعضی وقتا از بعضی از کامنت ها، حرفا، یا حرکات و عکس العمل های یک سری از سبزها واقعا می ترسم
می ترسم که باز برسیم به همین جایی که هستیم ...
که باز نتونیم همو تحمل کنیم؛ حرفای همو؛ عقاید؛ تفکرات؛
من به همه آدمایی که این 30 سال نتونستن اونجوری که دوست داشتن زندگی کنن، نتونستن تفکراتشون رو آزادانه داشته باشن، نتونستن به اندازه آدامای درجه اول و خودی از حقوق شهروندیشون استفاده کنن و از همه مهمتر عزیزی رو به این خاطر از دست دادن حق میدم؛
حق میدم که عصبانی باشن؛ ناراحت باشن؛ و بخوان حقشون رو بگیرن ...
ولی اینکه بخوایم همه اینا رو به پای مذهب بذاریم و همه مذهبی ها رو به یه چوب برونیم، یا اینکه حرفا و کارای خوب یه سری آدما رو ببریم زیر سوال که اونا هم از همو حکومتن و باید بیان بگن گه خوردن، مثل تاجزاده و موسوی و بقیه، و خلاصه به این بهانه ها نذاریم که یه سری آدم جرف بزنن اونوقت هیچ فرقی با آدمای الآن این حکومت نداریم ...

پ.ن 1: وقتی یه سری از کامنت هایی که واسه فاطمه شمس گذاشتن رو می خونم واقعا حالم بد میشه؛ من فقط می دونم که تنهایی تو غربت خیلی سخته؛ خیلی سخت؛ اونقدر که می تونه اشک یه کرگدن رو هم در بیاره؛ حالا اینکه از همسرت هم دور باشی و از اون بدتر تو انفرادی باشه و ... نمی دونم که چقدر می تونه سخت باشه...
نمی تونم درک کنم که چطور یکی می تونه تو این شرایط بیاد بگه که پدرشوهرت چنین و چنان، یا اینکه شما به خاطر پست حکومتی واسه موسوی فعالیت می کردین و... و خلاصه شما همتون سروته یه کرباسین!!!

من چیزی از فعالیتهای اوایل انقلاب حمیدرضا جلایی چور نمی دونم؛ ولی می دونم که روزنامه جامعه و توس و نشاط و... واقعا جزو اولین روزنامه هایی بودن که سعی کردن فضای ایران رو باز کنن و نقش خیلی مهمی داشتن تو آگاهی دادن به مردم تو زمون خودشون
ولی به هر حال اینکه بخوایم به یه دختر تنها فحش بدیم به خاطر پدر همسرش فک نمی کنم آزاد اندیشی و روشن فکری و این ژستا باشه

پ.ن 2: نمی دونم چرا اینا رو نوشتم؛ کلا این حرفا و رفتارایی که بخوایم همدیگه رو محکوم کنیم و باز خودی و غیرخودی درست کنیم و خط کشی کنیم آدما رو خیلی می ترسوندم؛ می ترسم باز 30-40 سال دیگه با یه سری آدمای دیگه باز درگیر همین مسائل باشیم...
اعصابم خرده!
از اینکه نشستم این ور دنیا و هیچ کاری نمی تونم بکنم اعصابم خرد میشه
اخبار رو می خونم
فیلما رو می بینم؛ با عکسا
دلم می خواد گریه کنم؛ داد بزنم؛
از این همه بی شعوری و بی حیاییشون متنفرم
وقیحن؛ خیلی وقیح
حالم ازشون به هم می خوره
حرفاشون مسخره است؛ خیلی مسخره؛
اونقدر که احساس تحقیر می کنی وقتی می خونی
جلوگیری از ادامه سفر 70 نفر به خاطر بدحجابی !!!
رای مثبت چین و روسیه به خاطر دلسوزی بوده!!!
و....
آخه فک می کنی آدما چه قدر بی شعورن؟!!!
دلم می خواد رو سرشون بالا بیارم
احساس می کنم قراره یه اتفاقاتی بیفته
اتفاقاتی که اصلا جالب نیست
با این دریدگی ای که نسبت به کروبی و(مرحوم) منتظری و صانعی نشون دادن
و دور جدید باز داشتا ...
من می ترسم و کاری از دستم بر نمیاد
کاش می تونستم یه کاری بکنم؛ کاش ...
اینجا تو تلویزیون یه شو دارن که اونایی که از دوست پسراشون بچه دارن و بعد دوست پسراشون بهشون خیانت کردن میان با اون یکی دختره گیس و گیس کشی!!!!
دخترا کفشاشون و در اوردن مثل دو تا سگ وحشی افتادن به جون هم!
جمعیت هم واسشون هورا میکشه!
کسی هم نمی تونست جداشون کنه!
تازه نه یکی دوتا ها! فک کنم یه 10-15 تا از این کیس ها امروز نشون داد!!!!
تازه! یکی شون بود که پسره خودش می گفت 7 تا بچه داره که 2 تا هم تو شو اضافه شد از طریق تست DNA! ولی دوست دخترش می گفت 15 تا بچه داره!!!!!!!!! تازه پسره 28 سالش بود!!!!!!!!!
خدایا!!! توبه!!!
این هم از اینجا!
از وقتی اون ویدئوی لعنتی رو دیدم حالم بده!!
همه اون ترسا و نفرت ها یه باره یادم اومد
ترس تاکسی سوار شدن
ترس تنها تو کوچه بودن
حتی ترس رفتن به جاهای شلوغ؛ رفتن به نمایشگاه...
یادم نمیره که هروقت می خواستم سوار تاکسی بشم
اگه جلو خالی نبود و باید عقب می شستم
تا لحظه ای که میرسیدم استرس داشتم
هیچ وقت نمی شد به کسی که کنارت نشسته اعتماد کنی
فرقی نمی کرد یه آدم جواد علاف باشه یا کت و شلواری یا از این مو ژل زده های قرتی
به هیچ کدوم نمی شد اعتماد کرد؛
نه اینکه همه بد بودن؛ نه؛ ولی بین همه قشرا بد وجود داشت
یاد ایران می افتم
صحنه های اون ویدئوی لعنتی میاد تو ذهنم
حالم بد میشه وقتی می بینم که خیلی از پسرا تو ایران آرزوی لمس کردن یه دختر حتی از روی لباس رو دارن!!!!
میگه یادت اومد ایران کجا بود :(((((
حالم بد میشه
وقتی اخبار ایران رو می خونم؛
خبر اعداما؛
غبطه می خورم به این آدما! که اینقد ر محکمن؛ یعنی بودن؛
از اون همه امیدشون به زندگی
و از اون طرف، پذیرفتن مرگ بدون هیچ ترسی
به یاد ندارم که واسه من این دو تا باهم جمع شده باشن!
یا اونقدر دلم می خواسته زندگی کنم که از مرگ می ترسیدم
یا اونقدر از زندگی حالم به هم می خورده که می خواستم بمیرم!!!
خیلی دوست دارم اون چیزی که این آدما از زندگی دیدن و ببینم ...
یوهوووووووووووووووو
بلاخره تموم شد
یالا یالا
رقص و شادی
دلم نمایشگاه کتاب خواست
البته تو نمایشگاه بین المللی !
که با هم گله شیم و بریم
و یه عالمه کتاب بخریم
یه عالمه گم بشیم و بگردیم تا یه غرفه رو پیدا کنیم
و پاهامو درد بگیره از راه رفتن
و ولو بشیم یه گوشه ای با ساندویچ های پر از سس هایدا
که آخرش هم یه سر بریم غرفه کودکان
...
یادش بخیر...

دیگه نمی خوام هی نگران باشم که تهش چی میشه
یه چی میشه دیگه ...
چقدر همش باید نگران آینده باشیم
که بعدش چی بعدش چی
اون بعدش هم هیج وقت هیچ چیز خاصی نیست
یه روز مثل همه روزای دیگه زندگی
که میاد و میره
چقدر تو ذوقت می خوره اگه فک کرده باشی که یه اتفاق هیجان انگیزه!
می خوام سعی کنم از لحظه لذت ببرم
هیچ آرزویی نداشته باشم و ازهمه چی راضی باشم
بلاخره فردا هم میاد
همون جور که امروز اومد و رفت ...
ان مع العسر یسری
ان مع العسر یسری
یه وقتایی درکش می کنم
ولی کلا نمی فهممش...
تا چند روز دیگه این ترم هم تموم میشه و اونوقت یه کم سرم خلوت میشه و وقت پیدا می کنم به این زندگی آشفته که هیچ جاش خودم نبودم یه کم سر و سامون بدم و خودم و شاید بتونم باز پیدا کنم و اون جوری که دوست دارم بسازم!
دلم واسه اون مریم کله شق یه دنده و لجباز تنگ شده که هر کاری می خواست میکرد؛
دلم می خواد باز مو برگرده و بگه یه روز این شاخاتو میشکنم! D:
گلپر
گلپری
پرپری
...
با هیجان به مامان می گم: می دونی چی پیدا کردم؟ مربای آلبالو!!
می خنده و میگه خدا رو شکر
بعد میگه: مریم! یکی ندونه فکر می کنه تو ایران که بودی خیلی مربا می خوردی!
خنده م میگیره! من اصلا صبحونه نمی خوردم که بخوام مربا بخورم! همیشه مربا تو یخچال شکرک می زد!!!
ولی اینجا دلم واسه خیلی چیزایی که هیچوقت نمی خوردم یا کارایی که هیج وقت نمی کردم یا جاهایی که هیچ وقت نمی رفتم تنگ شده!
یه جورایی مثل حس الی به کوچه باغای خاکی تهران D:
باز خواب ایران و می بینم
این دفعه خواب می بینم که پپولی می خواد بیاد آمریکا واسه یه دوره زبان
باز گریه می کنم... یه عالمه؛ واسه پپولی که قراره تنها بشه!!
بعضی وقتا فک می کنم اگه برم ایران دیگه حاضر نیستم که برگردم اینجا!
هی با خودم می گم صیر کن! عادت می کنی! اوضاع بهتر میشه!
ولی قضیه اینه که اینجا آخر دنیاس! جایی که فک می کردم چقدر می تونه زندگی عالی باشه؛
الآن همه چی هست؛ perfect نیست ولی خوبه؛ ولی شاد نیستم! تازه فهمیدم که اون چیزایی که می خوام اینا هم نیستن! ولی دیگه نمی دونم چی می خوام!
می ترسم زندگی همین جور بمونه... خیلی آزار دهنده هست؛ وقتی دیگه احساس کنی که چیزی نیست که بتونه بهت شادی بده!
این روز ها که می گذرد...

باز گویم که عیان است چه حاجت به بیان است...

نه! عیان نیست!

پس به خاطر همینه که یته میزنی...؟

:

تو فرعی ای که دانشکده هست یه سری درخت تنومند هستن سرتاسر خیابون که یه عالمه شکوفه سفید دادن؛
از دور که می بینی خیلی قشنگن؛
ولی وقتی برسی زیرشون، مخصوصا اگه هوا یه کم ابری و سنگین باشه، بوی ماهی میزنه تو دماغت!
دفعه اول نزدیک بود بالا بیارم!! آخه اینم شد بو؟!!
زندگیم شده مثل انیمیشن happy tree friends!!!!
نمی دونی بخندی یا گریه کنی!
دوست داشتن کافی نیست ...
دوست داشتن کافی نیست ...
دوست داشتن کافی نیست ...
لعنت به من
لعنت به تو
لعنت به زمین و زمان
تلخم...
خیلی تلخ...
تلخ تر از تلخیای سالای لیسانس

پ.ن: جون ننتون کسی نپرسه چه مرگته؛ چی شده؛ ....

با همه رام بودن ها باز می دونی صفت بارزم چیه؟!!
بدقلقم! بدقلق!
نمی دونم چه مرضیه که با اینکه میدونی ته بازی چیزی جز شکست و درد و کوفت و زهر مار نیست بازم میخوای ادامه بدی! به در بسته نمی کوبی که شاید باز بشه؛ داری به دیوار می کوبی! می فهمی لعنتی؟!! می فهمی؟!!
دیدی یه شبایی هست که با خودت میگی اگه تا صبح دووم بیارم؛ اگه تا صبح دووم بیارم...
که نمی دونی چی کار کنی
که فقط می خوای خودتو بکوبی به در و دیوار
که با خودت فک می کنی اگه امشب بگذره بقیه زندگی هم میگذره...
همین! فقط می خواستم ببینم دیدی!!!
خسته شدم از این همه برف و بارون و هوای ابری!!!
پس کی هوا خوب میشه؟!!
دارم افسردگی میگیرم
really! ما را اندکی دوست بدار ولی طولانی!!!!
میفهمی؟!!!!


نشستم تو آفیس و این کلیپ و نگاه میکنم:




اولین بار این کلپ رو تو آنکارا دیدم! دو روز بعد از انتخابات!

گیج بودم هنوز! نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده؛ فک می کردم همه چی تموم شده؛

یادمه با پپولی نشستیم و زار زدیم با این کلیپ.

حالا باز نشستم و این آهنگ و گوش می دم و باز همون جور زار میزنم!

من اینجا چی کار می کنم؟!! اینه اون راهی که باید برم؟!!
حالم از خودم به هم می خوره...

این عکس تمام حس درموندگی اون روزا بهم منتقل می کنه:


حوصله درس خوندن ندارم
می خوانم واسه مامان بابا نامه بنویسم
میگم بذار از حال الآنم بنویسم
از حال روزایی که شب قبلش واضح خواب ایران و دیدی؛ خواب مامان بابا و پپولی و مهسا؛ که اون روز مثل یه مرغ پرکنده گیج میزنی و می خوای خودتو بکوبی به دیوار!
خودم گریه م میگیره!!!!
بی خیال میشم!
فوتون و باز کردم؛ شده شکل تختایی که تو دربند درکه بود با یه تشک عالی؛ چند تا بالش و کوسن هم گذاشتم دورش! خلاصه خدا شده! جای قلیون و یه نهر آب خالیه فقط D:
اینم از جاذبه های خونه من!
زود بیاین که ممکنه جمعش کنم!
یکی نیست بهمه بگه: احمق جان! وقتی هیجان زده ای، وقتی ناراحتی، وقتی استرس داری، وقتی گند زدی، تو یک کلام، وقتی تو حالت عادی نیستی کاری نکن! بذار آروم شی، یه کم فک کن بعد! آخه چه فرقی داری با این احمقایی که دارن با عجله آدم میکشن! تو هم که داری همون کار و میکنی! فقط مسائلت کوچیک تره!
فک کن! خوب!
تو آرامش فک کن!
نامه بابایی رسید
در حقیقت نامه های بابا و مامان و مهسا
و هر خطش و که خوندم یه عالمه گریه کردم
خوندن نامه ها با تصور صدا و حالتهای خودشون یه حال دیگه ای داره
و هرچند که قبلا به نظرم مسخره میومد
ولی بوشون رو احساس می کنی از کاغذ نامه
انگار که او ن کاغذ و اون جوهر فرق داره با همه کاغذا و جوهرای دیگه
می خوام منم جوابشو پست کنم براشون D:
یه حس خوبیه وقتی Ilir میگه هروقت سجاده خواستی مینونی بیای تو اتاقم برداری!
وقتی میره سجاده ش رو میاره نشون میده و میگه I'm muslim too و چشماش برق میزنه D:
نمی خوام غر بزنم! یعنی اصلا نمی ذاری که غر بزنم!
ولی کاش یه ذره می فهمیدی که چه روزایی رو میگذرونم!
کاش ازم نمی خواستی منطقی باشم! محکم باشم! ...
کاش می فهمیدی که ...
خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خندم میگیره؛ لجم میگیره؛ دلم می خواد داد بزنم! دلم می خواد حداقل یکی بهم بگه تو حق داری ناراحت باشی! حتی حق داری گریه کنی! حق داری دپ بزنی! یا از زندگی متنفر بشی!
یکی بهم بگه ....
خدایا! آخه این ...
خسته ام!
لعنتی!
با یه استقرای ساده میشه فهمید که زندگی همینه!
هی منتظری ببینی بعدش چی میشه!!
هیچی!
همینه!
و این واسه حالت n+1 هم صادقه!
پس به جای اینکه این قدر منتظر آینده باشی که ببینی چی میشه اگه نمی خوای حالشو هم ببری و واست لذت بخش هم نیست بیخیالش شو!
همش همینه! همین!
حالا ببین چه گهی می خوای بخوری!
حتما همه چی رو باید با استدلال واست ثابت کنن؟!!!
خیلی مسخره هست!
کارایی رو که قبلا واست کاری نداشت اینجا باید با استرس انجام بدی!
بماند که من تو ایرانش هم از تلفن کردن متنفر بودم! اینجا دیگه واقعا واسم مرگه!
ولی 88 دلارم رو refund کردم D:
دارم میرم کنسرت علیزاده
حالم بد میشه وقتی اخبار ایران و می خونم!
این که این قدر جون آدما واسشون بی ارزشه!
تصور اینکه یکی رو ببرن اعدام کنن بدون اینکه آمادگیشو داشته باشه، یا اینکه حتی خانواده ش در جریان باشن و واشه آخرین بار ببینندش خیلی ناراحت کننده است!
به قول آیت ا... منتظری بر فرض که شما راست میگید و این حکمش اعدامه! عجله ای که نیست واسه کشتنش که! شما که این قدر مطمئنید 4 تا جلسه دادگاه برگزار کنید بذارید بقیه هم مثل شما روشن بشن بعد هر غلطی دلتون خواست بکنید!
منتظر روزیم که همه شون رو توی اردوگاه های کار اجباری ببینم! کارای پست و تحقیر آمیز! تا عقده تمام این روزام تموم شه! حتی مرگ این آدما من و آروم نمی کنه!
بیشتر از همه دلم واسه این میسوزه که همه اینا به اسم دین تموم میشه!
با این کارایی که اینا میکنن آخه چجوری میشه توقع داشت که آدما حتی دلشون بخواد که در موردش فک کنن!
من خودم ترجیح میدم که خدایی وجود نداشته باشه تا اینکه یه خدای ظالم وجود داشته باشه!
حالا فقط من و تو و گربه ها میدونیم که قضیه چیه!! D: :))