سر سمینار یاد کلاس ارائه مطالب میفتم؛ و اولین سمیناری که با الی ارائه دادیم؛
یاد "ا" میفتم؛ و سوالایی که پرسید؛ یاد شیطنتی که فک میکردم تو چشماش بود؛
باز به قول استاد از اون اتفاقات مورفی میفته؛ اون قد شوک میشم که نمی دونم چی کار کنم؟!!
مامان که زنگ میزنه باهاش الکی دعوا می کنم؛ غلط کرده که اون حرفا رو زد( یه آدم دیگه ای)
مامان میگه تو دیوونه ای مریم؛
حالا می خوای چی کار کنی؟! می گم هیچی! میذارم هرچی پیش بیاد! هیچکی ارزش تلاش کردن و نداره؛
میگه پس چرا واسه "ا" ...؟؟ آخه بچه بودم...
بازم "ا"؛ یه لحظه می ترسم؛ از تکرار اون چیزی که برا اومدن "م" اتفاق افتاد؛
حالم بد میشه؛ با یاشیل قرار گذاشتم که باهم این و تمرین کنیم؛ کار عملیمه؛
هرچی فک می کنم به هیچ نتیجه ای نمی رسم؛
اوست که عزیز می کند و اوست که ذلیل می کند.
با خودم هی تکرار می کنم؛
هنوز علتش و پیدا نکردم؛ باید به یاشیل بگم که اشتباه کردم؛ همیشه هم نمیشه فهمید؛
یعنی ممکنه به خاطر "س" باشه؟!! یعنی دلش و شکوندم؟؟!
اون که خیلی طبیعی برخورد کرد! اصلا ...
حالم بد میشه از اینکه هنوز خودم و نمی شناسم؛ هنوز نفهمیدم چه مرگمه...
از ناتوانی خودم گریه م میگیره؛ می گم همه گوشاشون و بگیرن و شروع می کنم به غر زدن؛
شاید نباید می گفتم که گوشاشون و بگیرن! ترسیدم که بفهمن من چقد کم اوردم؟!!
بازم آروم نمیشم؛
دلم می خواد با یکی حرف بزنم؛ ولی اون قد حالم بده که مطمئنا میرینم به حال طرف!
مگه میشه جلوی درد کشیدن یکی رو گرفت؟! باید اونقد درد بکشه که خودش دیگه با تمام وجود خسته بشه و بخواد که همه چی تموم بشه؛ وگرنه...
به این فک می کنم که چقد این جوری خوبه!
هنوز به نتیجه ای نرسیدم؛ میشینم
این بازیه رو میکنم؛ تا 48650 میرم!
هنوز به نتیجه ای نرسیدم؛
مخم دیگه داره می ترکه؛
همه چی رو میزارم به حساب کم اوردنم؛
ولی....