الآن دلم می خواد تو یه نیزار گم شم!
از این آدمایی که یه سری rule و If… then…else… از تو کتابا و بقیه یاد می­گیرن و دیگه کاری ندارن که طرف مقابلشون کیه و الآن تو چه condition ی هستند، فقط همونا رو اجرا می­کنن، بدم میاد! یعنی رو اعصابن دیگه؛ یه خورده هم دلم واسشون می­سوزه ...
چقد امروز با بچه­ها خندیدیم؛
هرچند تمرین حل کردناش خیلی مزخرف بود، ولی این باهم نشستناش و خیلی دوس دارم؛ مخصوصا که هرکی هم یه مزه­ای می­پرونه؛ با این قسمتش حال کردم حسابی.
فک کنم دیگه رابطه­ی تحمل کردن نجومی دو طرفه شده!
اونم دیگه به من کاری نداره؛ سر کلاسش هر کاری بخوام می­کنم؛
فک کنم اونم میگه فقط یه جلسه­ی دیگه مونده!!!!
با این که باید حالم خیلی بد باشه، ولی نمی­دونم چرا اینقد خر کیفم؟!!
نمی­دونم این نیروی منه که تو رو می­کشونه یا نیروی توئه که من و می­کشونه؟؟؟
توی تاکسی:
: ...
- من غرب بودم جیگر! ولی قسمتمون بود که بمونیم!
- اوووی! با من موجی شوخی نکن عزیزدل!
گلم! هیچ مشکلی نداریا! فقط مانتوت...
مث که زبون این خانم دم دری ا عوض شده
هرچی باشه دولت، دولت مهرورزیه!!
اون شلنگه که یادته؟!!!
کاش اینقد گه تربیتم نکرده بودی!
کاش نمی­موندی؛
کاش می­رفتی؛

کاش نمی­موندم؛
کاش می­رفتم؛

اینجوری شاید خیلی چیزا فرق می­کرد...
بازم بازی شروع شد؟!
همون بازی مسخره که دوست ندارم بازیش کنم و هر دفعه هم تا آخرش میرم؟!
درست مثل یه درام تکراری
آدما فقط یه بار عاشق میشن؛
و بعدش جنده میشن؛ جنده­ی احساسی؛
دختر یا پسر هم فرقی نمیکنه.
دلم یه قبر می­خواد؛ که توش دراز بکشم...
They say I have a nervous condition;
But here is my question: who won’t be nervous if they really really look at their life means whose life is that good?!!!
چقدر Julie رو دوست دارم؛

Now I have only one thing left to do: nothing
rien
rien
rien…
حتی اگه از امروز هم لال بشم و هیچی نگم، لااقل یه مدتی طول میکشه تا جواب همه­ی اون چیزایی که گفتم و پرسیدم رو بگیرم!
هیچ چیز الآن به اندازه­ی گاز زدن سیب و قدم زدن آرومم نمی­کنه.
این روزا وقتی یکی/خودم میگه/میگم "من عمرا..." یه لبخند می­زنم و بعد منتظر میشم؛
خیلی طول نمیکشه؛
باور کنین!

پ.ن: به قول مینا: هیچوقت نگو هیچوقت!
کاش می­دونستی چی منو می­ترسونه؛ چی منو اینقد ترسونده؛
بعضی وقتا یه تغییر کوچولو، خیلی کوچولو، یه عالمه آدمو آروم میکنه؛
کاش الآن می­دونستم چی کار باید بکنم که آروم شم؛
پاش رو سنگا لیز می­خوره و محکم می­خوره زمین!
می­پرسم" حالت خوبه؟ ترسیدی؟ بذار واست آب قند درست کنم؛"
با نگرانی میگه" شماها چند بار خوردین زمین؟؟"
مرجی! جدی پشه ها روزا کجا میرن؟!!!!
برای اینکه سو تفاهما کمتر بشه مجبورم یه اصل دیگه­ای رو بیان کنم:
اگه بین دو چیز یکی رو انتخاب کردم، نه اینکه اون رو بر دیگری ترجیح دادم؛ بلکه اون یکی رو بر این ترجیح ندادم!
فک کنم خیلی فرقه بین این دو تا!
و این در مورد همه چیز و همه کس صادقه!


L'Amour au Premier Regard

هر دو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.

چون قبلا همدیگر را نمی­شناختند،
گمان می­بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظر خیابان­ها، پل­ها و راهروهایی
که آن دو می­توانسته­اند از سالها پیش
از کنا هم گذشته باشند، در این باره چیست؟

دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی­آورند
شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یک "ببخشید" در ازدحام مردم؟
یک صدای "اشتباه گرفته­اید" در گوشی تلفن؟
-ولی پاسخشان را می­دانم.
نه، چیزی به یاد نمی­آورند.

بسیار شگفت­زده می­شدند
اگر می­دانستند، که دیگر مدتهاست
بازیچه­ای در دست اتفاق بوده­اند.

هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک می­کرد دور می­کرد،
جلو راهشان را می­گرفت
و خنده­ی شیطانیش را هرو می­خورد و
کنار می­جهید.

علایم و نشانه­هایی بوده
هرچند ناخوانا.
شاید سه سال پیش
یا سه­شنبه­ی هفته­ی گذشته
برگ درختی از شانه­ی یکیشان
به شانه­ی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوته­های کودکی نبوده باشد؟

دستگیره ها و زنگ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصله­ای کوتاه آن دیگری.
چمدان­هایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هردو یک خواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدارشدن محو شده.

بلاخره هر آغازی
فقط ادامه­ای ست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمه­ی آن باز می­شود.

از آدمای مودی واقعا بدم میاد!
خوب باباجان! مگه چقد وقت می­گیره؟ بشین تکلیفت و با خودت مشخص کن؛ بعد راه بیفت با آدما رابطه برقرار کن!
الآن دوست دارم یکی که...
هیچی! بی­خیال!
من اگه آهنگم و گوش بدم و دهنم و باز نکنم و اظهارنظر نکنم بهتره!
آخه من و چه به این کارا!!
~(من آدمای طبیعی رو خیلی دوست دارم.)
پ.ن1:~ همون نقیضه!
پ.ن2: در اینجا ~ روی "طبیعی"، "خیلی" و "دوست دارم" اعمال میشه!
هفته­ی دیگه دوتا میانترم دارم؛
همه دارن خر میزنن، اونوقت من؟!
یا استخرم، یا عروسی، یا از این شام بگیرم به خاطر رتبه­ش، از اون شام بگیرم که تئاترشون اول شده،... یا ول بچرخم و علافی کنم!
آقا! هرکی بتونه یه­جوری من و بشونه سر درس خوندن،حالا هرجوری، با زور، با تشویق یا هر روش ابتکاری، خیلی هنرمنده حکما! یه شامی، ناهاری، چیزی هم میتونه بذاره به حسابم!

پ.ن: راستی روز سمپاد بر خل و چلان سمپادی مبارک!
الآن دوست داشتم هیچ کاری نداشته باشم؛
بعد یه عالمه واسه خودم راه بروم؛
رو جدولا؛ میون ماشینا؛ از بین آدما؛
و آهنگ گوش بدم؛
با صدای خیلی بلند؛ اونقد که هیچ صدای دیگه­ای رو نشنوم؛
و هرجا که دوست داشتم بلند بلند با آهنگه بخونم؛
و آدما رو تماشا کنم.
وقتی رو آب دراز می­کشم؛ وقتی همه­ی صداها گنگن؛ وقتی صدای نفسام رو که آرومن می­شنوم؛
وقتی مثلا کرال میرم؛ وقتی پاهامو میزنم به دیواره و خودم و ول می­کنم تو آب؛ وقتی نفس کم میارم؛
وقتی کنار استخر آروم آویزون میله می­شم؛ وقتی اعتراف می­کنی؛ وقتی میون استخر بلند بلند می­خندیم؛ وقتی تلافی می­کنم و مثل اسکروتیپ نیگات می­کنم؛
وقتی خسته می­شم؛ خسته­ی خسته؛
اونوقته که احساس می­کنم همه­ی بارامو دادم به آب و سبک شدم؛