عجب مصاجبه اي بودا! بر عكس دانشگاه اميركبير كه 3 دقيقه سوالاي چرت و پرت پرسيدن‚ اينجا يه ربع فقط سوال پيچم كردن! از هرچي كه خونده بودم! فك كنم رد شدم (;
فقط خواستن! خواستن تو مهمه! و بعد همه چيز خودش درست ميشه!
كار تو دزديه! دزديِ شخصيتا! و من شدم يه كاراكتر كه اتفاقا ارزشش زياده! خيلي چيزاي ديگه هم هست كه تو نمي دوني! كم كم خودم دارم علاقه مند ميشم كه اونا بهت بگم! دوست دارم خودم و رو صحنه ي تئاتر ببينم!

دارم مي جنگم! دارم براي زندگيم مي جنگم! براي همه ي اون چيزايي كه يه روزايي مي خواستم و فراموششون كرده بودم! براي زندگي! باز شدم همون مريم سابق! همون كه پر از انرژي بود! همون كه به همه انرژي مي داد! همون كه هرچي مي خواست به دست مي اورد! يادته يه روزي واست غيرقابل تصور بود؟!!!
چقد دوست داشتم بقيه هم كنارم باشن! كه اونا هم بجنگن! كه وايسن و از تلاششون لذت ببرن! از اينكه زندگيشون و مي سازن! نه اينكه ...!
ديگه باهاش درگير نمي شم! مي ذارم بياد و آروم بره! اونقد آروم كه خودمم نفهمم! فقط كاش بدونم اشتباهم كجاست؟!!
هیجان خونم کم شده!
دوست دارم یه عالمه مسئله­های قشنگ بذارن جلوم!
بعد بدون اینکه نگران هیچی باشم، آروم بشینم و الگوریتمی فک کنم!
بعد اونقد تو مسئله­ها غرق بشم که همه­چی یادم بره! همه­چی! اونوقت خداتا لذت ببرم!
می خوام به حسام اعتماد کنم! حتی همون کوچولوهایی که یه لحظه میان و میرن!
تا وقتی که فقط به فکر دیگران باشی و خودت برا خودت ارزش قائل نباشی، اونا هم برات ارزشی قائل نیستن! اون مهربونیت هم به دردی نمی خوره! فقط اونا رو اذیت می کنه!
نترس! این خودخواهی نیست!
مامان داد می زنه هنوز مثل بچه ها باید دنبالت بدوام که یه چیزی بخوری؛
حالم از بوی غذا به هم می خوره؛ ولی چیزی بهش نمیگم و میشینم سر میز و با غذا بازی می کنم!
یاد دکتر "م" میفتم که وقتی محسن داشت بااحساس می خوند گفت " عالی بود! خیلی خوب بود! واقعا شعر قشنگی بود! شاعرش کیه؟!!" و بعد از پسرش تعریف کرد که هروقت از کانادا میاد مامانش یه عالمه غذاهای رنگی براش می پزه و آخرش علی می پرسه که نونش­و از کجا خریدین؟!! و یاد اون شب تو باغ میفتم و آدمایی که هرکدومشون الآن یه جایین و پراکنده شدن!
آخرش هم خودم نمی­فهمم که چرا اینا یادم اومدن!
کفشای بابا رو می پوشم و بدو بدو از دست مامان فرار می کنم! و می­رم که به قول خودش کرم بریزم! زیرزمین­و به هم میریزیم؛
بابا هم می­خنده و نشون میده که راضیه!
با خودم فک می کنم این کارو باید زودتر می کردم!
یه زمانی خوب بودم چون بی­عرضه بودم!
زمونه کاری کرده که خیلی کثیف شدم! که دیگه "ف" هم بهم می­گه!
هرچند از کثافتای وجودم حالم به هم می­خوره؛ ولی خیلی چیزا رو می­دونم! خیلی چیزا رو تجربه کردم!
تو الآن مثل اون روزای منی! یه وقتایی می­خوام مانع بشم! بشم کاسه­ی داغ­تر از آش و ...! ولی بعد با خودم می­گم شاید لازمه! که بزرگ بشی! که دنیا رو بشناسی! که اینقدر همیشه خوب نباشی.
می شینم جلوی "م" و آزاد و رها به حرفاش گوش می دم! برای اولین بار می ذارم که یکی بهم بگه چی کار کنم؛ بدون اینکه خودم بخوام فکری بکنم!
یه حس آرامش؛ و حالا مطمئنم!
الف
ب
...
شاید همه ی حروفو دوره کنم!
اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق!
یه سری آدم خودخواه که فقط خودشونو می بینن! فقط خودشونو!
دلم می خواد از همشون دور شم! از همه! حتی خودم!
خدایا خستمه! کمککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک!