هر روزی که میگذره آدمای بیشتری رو درک می کنم
هر روزی که میگذره جواب خیلی از چرا ها و آخه چه جوری میتونن و ... پیدا می کنم
هر روزی که می گذره...
باز برگشتم انگار به روزای اول دانشگاه! همون قدر بی تجربه و آسیب پذیر!
عرضه استفاده از تجربه ها رو هم ندارم! فقط می تونم تشخیص بدم که الآن کدوم باز ه داره باز تکرار میشه
باز از اول دارم گند میزنم به زندگیم...
می تونستم الآن نباشم!
مرده باشم!
به ساده ترین شکل ممکن! بدون هیچ درد و استرسی!
ولی "ا" با اون حس ششم مسخرش مانع شد!
چقدر نزدیک بود مرگ
و چقدر ترس نداشت
حتی دیگه مهم نبود که بقیه چی کار میکنن!!!
Damn it!
هیچ وقت فکر نمی کردم تنهایی این قدر سخت باشه
دلم گرفته
حال و حوصله کاری رو ندارم
این هفته دو تا میانترم دارم
یه عالمه کار که باید انجام بدم
بعد اونوقت 2 ساعت تو خیابونا میچرخم که برم plan موبایلم و عوض کنم ولی ID Card با خودم نبرده بودم!!!!
اه!
پس کی عادت می کنم؟
دلم می خاواد دوستام کنارم باشن
باهم تو دانشگاه بچرخیم
باهم اسکول بازی در بیاریم و بی خیال دنیا به همه چی بخندیم
اه!چرا همیشه باید یه چیزی کم باشه؟!!