یعنی همیشه یه مرض عجیبی میشه که پیدا بشه!
رفتم پیش چشم پزشک؛ میگه چشمات خیلی خشکه! احتمالا شبا با چشای نیمه باز می خوابی!!‌ خوب چی بگه آدم؟!!‌ فعلا یه ژل داده چشامو به هم می چسبونه موقع خواب!!! 
دلم تئاتر می خواد؛ یه تئاتر خووووب!  تو تئاتر شهر
یعنی دلم می خواااااادا
بعد دلم یه عالمه کتاب نصفه خونده شده می خواد؛ کنار تختم
یعنی هیچی نمی تونه جای اینا رو بگیره ...




نشستم منتظر امین تا برسه خونه
پروازش فعلا ۲ ساعت تاخیر داره؛ یعنی ۲-۳ نصف شب میرسه!
فعلا دارم این آهنگ رو گوش میدم؛ کلی خاطره دارم باهاش!
دلم مثل سگ واسه پپول و پتان تنگ شده! یعنی مثـــــــــــــــــــــــل ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگ!!!!
  
جمع می کنیم و خاطره ها رو مرور میکنیم
کارت ها، نامه ها، عکس ها ...
دلم تنگ میشه واسه اینجا ...
هیچ وقت نتونستم اون مناسبات (؟!!) دخترونه رو یاد بگیرم! که در حالیکه یه لبخند گنده رو لبمه و هم رو در آغوش گرفتیم و می بوسیم از پشت یه خنجر تو دستم باشه و ... 
هرچی بیشتر میگذره بیشتر فاصله میگیرم ازشون
نمی تونم درک کنم که چرا یهو مودی می شن و یه روز باهات خوبن و یه روز بد!!!! که چرا نمی تونیم موفقیت یا شادی هم و ببینیم! خلاصه موجوداتی هستیم بس درک ناشدنی!! D:
ته تهش هم هممون مثل همیم! هرچند خیلی وقتا دفاع کردم همه دخترا این جور نیستن و ال و بل ولی زمونه نشون داده که با تقریب خوبی میشه گفت همه مثل همیم D:

اونقدری که الآن استرس دارم که landlord ما رو بپسنده استرس نداشتم که مامان و بابای "ا" من و بپسندن D: ((:
و چه پیوند صمیمیت ها که به آسانی یک رشته گسست ...
یه اصطلاحی داره میم میگه فلانی ترنسفر فانکشنش یکه! یا خطیه! 
آخه بابا! اینقد ضایع؟!! یه کم سعی کن پیچیده تر باشی! با سیاست تر عمل کن!
آخه ....!!!!
می پرسه قول میدی تا آخرش با من خوب باشی
دلم می خواد با اطمینان بهش بگم آره؛ ولی ...
کم نیستن آدمایی که با عشق شروع کردن و با تنفر تموم کردن
و من نمی دونم که چی شده که اونجور شده 
...


لبخند می زنم؛ توی دلم رخت می شورن؛ 
حرف زدن فایده نداره؛ کسی چیزی نمی دونه؛ نمی دونم چرا! از بدبین بودنم ه یا درون گرا بودن! یا اینکه زیادی کانزرواتیوم! 
شایدم هیچ کدوم! 
تا کسی نپرسه چیزی نمی گم؛ و خوب! کسی نمی پرسه؛
ولی این مهم نیست
مهم اینه که الآن کسی نیست که باهاش حرف بزنم 
و من استرس دارم 
که شده بک گراند فکرم 
هرچی با خودم می گم بدترین حالتش همینه که الآن توش هستی باز هم اروم نمی شم؛ نه اینکه نباشه؛ ولی شاید دیگه راضی نیستم به این حالت! 
سعی می کنم که حرف برنم؛ یه مشت سوال بی ریط رو مجبورم جواب بدم! و یه عالمه فکر و خیال جدید که اصلا شامل حال من نمیشه؛ ولی خوب! وقتی ندونی این سوالا و فکرا طبیعیه!
باید تظاهر کنم! که خوشحالم! که excited هستم! که اتفاق جدیدی داره میفته! بلد نیستم که تظاهر کنم! بلد نیستم نقش بازی کنم 
می ترسم گند بزنم! 
این روزا هم میگذره؛ مثل همه روزایی که گذشت؛ 

پ.ن: الآن آرومم؛
یه حالت خاصی
مثل مزه ملس
هم شیرین هم ترش
...

به من نگاه کن

میفرماید: به من نگاه کن ببین به عشق تو چه می‌کنم  :*
فقط می دونم که حالم از این سیاست و مثلا زیرک بازی جماعت نسوان به هم می خوره
خوشحالم که دنیا رو زنها اداره نمی کنن؛ وگرنه هر روز یه جایی یه آتیش جنگی به پا بود!
ااااااااااااااااااااااااه!
لعنت به این اختلاف زمان
که اون وقتی که باید کار کنی خبرها دونه دونه رو سرت خراب میشن
و اون وقتی که همه خوابن و خبری نیست، تو اونقدر وقت داری که هرچند ثانیه صفحه ها رو رفرش کنی 
و اون وقنی که باید بخوابی هر ساعت یه بار منتظر یه خبر جدید از خواب بپری...
لعنت ... لعنت
با "ب" نشستیم سر یه تاک در مورد نمی دونم چی چی ...
اولاشو می فهمم که چی میگه؛ ولی از یه جایی به بعد دیگه اصلا نمی فهمم در مورد چی صحبت می کنه؛
بعد یهو می بینم "ب" قلم کاغذ در اورده داره تند تند یه چیزایی می نویسه؛
کلی افسردگی میگیرم؛ بعد یهو کاغذ رو میذاره جلو من
رو کاغذ نوشته:
"ماری! دفعه اولیه که یه دخترخیلی خوشگل یه چیزایی می گه که من نمی فهمم!!!" ;)

پ.ن 1: به نظر من که دختره قیافش خوب بود؛ ولی  دیگه خیلی خوشگل نبود!
پ.ن 2: بعد تاک "ب" افسردگی گرفته که من حتی اگه خیلی خفن هم بشم تازه میشم نصف دختره :)))

حالم بده

حالم بده ... حالم بده ... و هیچ چیز حالم رو خوب نمی کنه؛ نه دیدن ویدئو های 25 بهمن، نه خوندن متن ها، نه گوش دادن به مصاحبه ها، نه هیچ چیز دیگه ای ...
دلم الله البر گفتن می خواد، با دلشوره قبل از رفتن تظاهرات، با درد باطوم، گاز فلفل ...
نه اینکه کیلومتر ها اون ورتر میون گل دادن و گل گرفتن های یه سری آدم سرخوش چشم بدوزم به این مانیتور لعنتی که ببینم چی میشه ...
من آروم نمیشم ... من نبودم میون اون جمعیت، که بقیه آدما رو دیده باشم، که قلبم آروم گرفته باشه، که بدونم چه کار بزرگی کردیم ...
من اینجا فقط f5 رو فشار دادم و حالا پارس کردن اون وطن فروشا وقتی دو تا جوون جونشون و از دست دادند، دزدین جنازه شون که زیرش بتونن واق واق کنن، حصر آدما، دستگیری بقیه، همه و همه فقط حال من و بدتر می کنه؛ چون نبودم که ببینم که چی این جوری سوزونددشون... چون هیچ گهی نمی تونم بخورم اینجا ...
من اینجا حالم خیلی بده ...

عاشقتم مخصوصا وقتایی که پروژه خوشحال سازی میم رو داریم :D
من عاشق این شهرم ...
نمی دونم این خوبه یا بده که آدم فراموشکاره؛
که بعد از یه مدتی دردها رو، غم ها رو، شکست ها رو یادش میره
با "ب" که حرف میزنم فقط یه تصویر گنگی از اون روزا دارم؛ از اون روزایی که عاشق بودم و سردرگم؛ می دونم که بد بود؛ ولی یادم نمیاد که چجوری بد بود ... نمی فهمم خیلی که چی میگه ...

بهش مشق داده بودم که " شازده کوچولو" رو بخونه
میگه میخوای شازده کوچولو رو گوش بدیم؟ با صدای شاملو؟

برف میاد و کتری قل قل می کنه و شاملو که میخونه "پس وقتی اهليم کردی محشر می‌شود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پيچد ..." و من که ...

نشستم پشت میز و تند تند کارایی رو که ردیف کردم انجام میدم!

 بیرون داره ریز ریز برف میاد؛ کتری داره روی گاز قل قل میکنه؛ یه لیوان چای داغ با تمسیح (وجیهه؟!) که زل زده و من و نیگا میکنه؛ حالم خوووبه؛ خیلی خووووب! اونقدر که فک میکنم باید یه فیلم کوچولو بگیرم از این لحظه که اگه یه روزی حالم بد شد اون فیلم و نیگا کنم و دوباره حالم خوب بشه
 ...