دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
آسمان­های تو آبی­رنگیِ گرمایش را از دست داده است
...

دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
خدایانِ همه­ی آسمان­هایت
بر خاک افتاده­اند
چون کودکی
بی­پناه و تنها مانده­ای
از وحشت می­خندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت می­دهد

این است انسانی که از خود ساخته­ای
از انسانی که من دوست می­داشتم
که من دوست می­دارم.
...

دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
می­ترسی- به تو بگویم- تو از زندگی می­ترسی
از مرگ بیش از زندگی
و از عشق بیشتر از هردو می­ترسی.

به تاریکی نگاه می­کنی
از وحشت می­لرزی
و مرا در کنار خود
از یاد
می­بری

No comments: