با خودم فک می­کنم که دوست داشنت من­و بزرگ کرد؛

بزرگ شدم؛ و بزرگ شدم؛

یه روز احساس کردم که خیلی بزرگ شدم؛

اونقد که بزرگتر از اون نمی­شد؛

اون­وقت هی بزرگتر شدم؛

هرچی بزرگتر شدم، زودتر بزرگتر شدم؛

بعدش زمان هم عجلش گرفت؛

اونقد که یه سال شد یه روز؛ شایدم یه ثانیه؛

منم جوگیر شدم و برا اینکه عقب نمونم دویدم؛

ولی می­دونی؟!! الآن یه کمی خستمه!

یعنی یه کم می­خوام استراحت کنم؛

نگاه کنم به دور و برم؛

نفسی تازه کنم؛

ولی آخه نمی­دونم چطوری؟!! آخه لامصب بدجوری شتاب گرفته! یه جورایی رفته تو نفس دوم!

No comments: