چقد کسلم؛ چقد یکنواخته؛
الآن کیه؟ بعدازظهره؟
پس کی صبح شد؟
شب گذشت دیگه؟ اصلا اون شب بود؟
سخت بود؛ خیلی؛ نه! نمیدونم!
بیحوصلهام؛ مثل بعدازظهرای تابستون، که کشداره و خسته کننده؛
ولی من که صبح رو ندیدم!
شب که رفت یعنی صبحه؟! ولی آخه شب هم که نیست؛
شب اینجوری نیست؛ تاریکه؛ تاریک تاریک؛
میدونی باید بطلبه؛ بعضی وقتا خیلی کند پیش میره.
پس چرا من و نمیطلبه؟!
ول میکنم! همهچی رو دل میکنم؛
من دلم صبح میخواد؛ حتی اگه بعد از شب باشه؛
ولی این بعدازظهر کسل رو نمیخوام...
الآن کیه؟ بعدازظهره؟
پس کی صبح شد؟
شب گذشت دیگه؟ اصلا اون شب بود؟
سخت بود؛ خیلی؛ نه! نمیدونم!
بیحوصلهام؛ مثل بعدازظهرای تابستون، که کشداره و خسته کننده؛
ولی من که صبح رو ندیدم!
شب که رفت یعنی صبحه؟! ولی آخه شب هم که نیست؛
شب اینجوری نیست؛ تاریکه؛ تاریک تاریک؛
میدونی باید بطلبه؛ بعضی وقتا خیلی کند پیش میره.
پس چرا من و نمیطلبه؟!
ول میکنم! همهچی رو دل میکنم؛
من دلم صبح میخواد؛ حتی اگه بعد از شب باشه؛
ولی این بعدازظهر کسل رو نمیخوام...
No comments:
Post a Comment