به خانم دکتر میگم: به نظرم احساسات چیز مسخره­ایه! ( آخه همون موقع یه مسیج از خواهرش داره که "چطوری خواهرجون؟ خوش می­گذره؟" منم برمی­گردم میگردم می­گم: اه اه! چه احساساتی)
- آدم بدون احساسات دیگه فرقی با سنگ و درخت و حیوونا نداره. (اگه مریضش بودم مسلما یه جور دیگه می­گفت.)
- ولی خوب تو این قرن بدون احساس زندگی کردن خیلی راحتتره؛
و بعد نظریه­ام رو بهش می­گم؛ قانون "من محوری".
این دفعه سعی می­کنه از روشهای روانپزشکیش استفاده کنه؛ و طبق معمول چند روز سفر بحثمون شروع میشه!
اوه! این خیلی خوبه! شخصیت خیلی قویی داری! ... ولی یادت باشه قانون بی­تبصره نداشته باش...
و باز هیچ قطعنامه­ای صادر نمیشه!!!
روز آخر که داریم از هم جدا میشیم میگه"وای از دست تو! مریضی مثل تو نداشتم تا حالا ;) !!"

No comments: