به میخواره که صُمبُکم پشت يک مشت بطری خالی و يک مشت بطری پر نشسته بود گفت:
-چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: -مِی میزنم.
شهريار کوچولو پرسيد: -مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهريار کوچولو که حالا ديگر دلش برای او میسوخت پرسيد: -چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پايين گفت: -سر شکستگيم را.
شهريار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسيد: -سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: -سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
No comments:
Post a Comment