میگه اون و بذار وقتی خونه خریدی بخر
می گم فک نکنم هیچ وقت خونه ای از خودم داشته باشم؛ آوارگی تو پیشونیم نوشته شده
میگه فقط بلدی حرفای تلخ بزنی؟!!
اولین بار 15 سالم بود که این حس اومد سراغم؛ قرار بود برای اولین بار واسه خودم یه اتاق یه اطاق جدا داشته باشم؛ تا اومدم ذوق بزنم و خوشحال بشم یادم اومد که 4 سال دیکه قراره برم دانشگاه؛ هیچ وقت به اون اطاق احساس تعلق نکردم؛
بعد هم که خوابگاه؛
بعدشم که خونه گرفتم می دونستم که می خوام برم
اینجا هم که می دونم یه 3-4 سال دیگه هستم؛ بعدشم نمی دونم قراره کجا برم؛ یه ایالت دیگه؟ اروپا؟ یا برم گردم ایران؛ هرچی هست حس می کنم که قراره همیشه مسافر باشم... بی سرزمین تر از باد ...
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با من می گفت :” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
No comments:
Post a Comment