خوشم. خوبم. شنگول و منگولم. كجا هستم؟ هیچجا. نیمه شب است یا نزدیك سحر؟ نمیدانم. انگار در مكثی خالی میان دو دقیقهی پرهیاهو نشستهام، میان بینهایت گذشته و بینهایت فردا. نگاهم از اجسام و اشیا، از دار و درخت و باغ و باغبان، از بنیآدم و هایوهویش، از زرقوبرق و بوقها، از حرفها و بلندگوها و از خودم – خود فاضلِ روشنفكرِ هنرمندم – فاصله گرفته و خیره به پسری كوچك است كه سرِ بلندترین درخت عالم نشسته و چشمش خیره به عنكبوتی صبور است كه آرام و بیسروصدا توری نازك میبافد.
No comments:
Post a Comment