چه خوب نوشته +

خیلی از ماها روی کاغذ و درونی بزرگ شده ایم؛ مدرن و آبدیده شده ایم. نشانه ها را می گیریم، سیاست پیدا کرده ایم. فکر می کنیم بعد کلی عاشقی و رابطه و طلاق همه بلدیم که دیگه آسیب نبینیم. بلدیم دلِ الکی نبندیم. بلدیم منطقی باشیم. فکر می کنیم یاد گرفته ایم که دل تنگی نکنیم. بعد از کلی مطالعه و یک عمر آتئیست بودن و نظاره کردن روند طبیعت، مرگ را درک کرده ایم. قبول کرده ایم خب آدمها پیر می شوند و یا نمی شوند، صرفا می میرند و این رسم روزگار است. کلی تلاش کرده ایم و قلبی و عملی باور داریم که انسان نباید به کسی یا چیزی وابسته باشد. که کسی دربرابر هم آغوشی مسئول نیست. مهاجرت برای پیشرفت را درک کرده ایم. تنهایی برای استقلال را تا مغز استخوان می فهمیم. حسادت کردن را در شان خودمان نمی دانیم. آنقدر بزرگ شده ایم که بدانیم دست همدیگر را گرفتن و راه رفتن، بوسیدن گاه به گاه، دربغل هم خوابیدن اصلا نشانه دوست داشتن نیست. قبول کردیم دم غنیمت است . باور داریم که موفقیت شغلی و تحصیلی ارجحیت دارد به عشق. یادگرفته ایم دربرابر “دوستت دارم” بگوییم مرسی. که مودب باشیم و بی توقع و مستقل. یاد گرفته ایم که تکیه نکنیم، خود مداواگر باشیم. ابراز عشق مدام نکنیم. خوب بلدیم که وابستگی به خانواده مغایر است با متمدن بودن. می دانیم که خانواده مدرن دیگر کوچکترین نهاداجتماع نیست،کوچکترین نهاد در انتظار متلاشی شدن اجتماع است. به خودمان تلقین کرده ایم که ما دربرابر پدرومادرمان مسئولیتی نداریم. هیچ چیزی نشان از هیچ چیزی نیست. عشق یک قرارداد است و باور داریم نوستالژی در شان ما نیست و همه جا آسمان همین رنگ است.
من به عنوان یک نمونه نادرِ مردود صرفا تمام این سالها، از پانزده تا سی سالگی، تمرین تظاهر کرده ام انگار. خودم را موظف کرده ایم به قبول کردن. فکر می کردم باور دارم خیلی از موارد بالا را تا مغز استخوان. نمی دانستم نه. گاهی مچ خودم را می گیرم که ته دلم باورشان ندارم. فقط خیلی خوب و خبره همانطور که یاد گرفته ام بی صدا عطسه کنم ،یاد گرفته ام بی صدا گریه کنم. حتی بی اشک. و روزی ده باربی لکنت و بغض با صدای رسا بگویم “می فهمم” و نفهمم


No comments: