مامان داد می زنه هنوز مثل بچه ها باید دنبالت بدوام که یه چیزی بخوری؛
حالم از بوی غذا به هم می خوره؛ ولی چیزی بهش نمیگم و میشینم سر میز و با غذا بازی می کنم!
یاد دکتر "م" میفتم که وقتی محسن داشت بااحساس می خوند گفت " عالی بود! خیلی خوب بود! واقعا شعر قشنگی بود! شاعرش کیه؟!!" و بعد از پسرش تعریف کرد که هروقت از کانادا میاد مامانش یه عالمه غذاهای رنگی براش می پزه و آخرش علی می پرسه که نونش­و از کجا خریدین؟!! و یاد اون شب تو باغ میفتم و آدمایی که هرکدومشون الآن یه جایین و پراکنده شدن!
آخرش هم خودم نمی­فهمم که چرا اینا یادم اومدن!

No comments: