ازچارلز بوکفسکی
توی دانشگاه اين طوری بودم
مطمئنم بعضی از استادا ازم می ترسيدند
يا حداقل ترجيح می دادند من توی کلاسشون نباشم.
قيافه داغون و وارفته ای داشتم
و خمار و خطرناک توی صندليم لم می دادم.
کتابای درسی رو نمی خريدم و درس نمی خوندم.
پررو٬ خونسرد و ديوونه بودم و هر شب مشروب می خوردم و دعوا می کردم.
پدر و مادرم از ترسشون به من پول می دادند.
من عوضی ترين ۱۸ ساله مادر جنده توی همه دنيا بودم.
می پريدم وسط کلاس و بحث های بی سر و تهی برای جنجال کردن سر چيزی که استاد همون موقع گفته بود راه می انداختم.
يه دردسری بودم و فکر می کردم خيلی قوی هستم ولی می ترسيدم برم توی تيم فوتبال يا از يه دختری بخوام باهام قرار بذاره.
فکر کنم ديوونه بودم.
تنها چيزی که می خوندم نيچه و شوپنهاور بود.
کلاسهای خبرنگاری و هنر بر می داشتم
و وقتی يه نوشته برای تکليف هفته می خواستند٬
من هفت تا می نوشتم.
بعضی ها می گفتند نابغه ام.
من حال يه نابغه رو داشتم
يا فکر می کردم نابغه ها همچين حالی دارند.
يه روز بعد از کلاس هنر به يه ۲۰۰ پوندی که دفاع تيم فوتبال بود دعوام شد.
نيم ساعتی داشتيم روی چمن دانشگاه دعوا می کرديم.
بدبختانه کسی جلوی ما رو نمی گرفت.
من آخرش دعوا رو بردم هر چند هيچ فکرشو نمی کردم.
هی صبر کردم که ببازم ولی پيش نيامد.
بعدش بچه معروف شدم ولی تحملش رو نداشتم
بنابراين تظاهر کردم که نازی هستم.
بعد يه عده آدم ترسناک پر از نفرت دنبالم راه افتادند
پس بهشون گفتم گورشون رو گم کنند و تبديل به منزوی مدرسه شدم.
نمی دونم٬ بعد از ۲ سال توی دانشگاه ديگه دلم بيشتر نمی خواست
پس ول کردم و رفتم يه شغل پادويی توی راه آهن گير آوردم.
يه اتاق کوچيک توی مرکز شهر اجاره کردم و شبها توی خيابونها پرسه می زدم.
يه نابغه ای بودم من
يه نابغه لعنتی!
چندين بار به Herald-Examiner و L.A. Times سر زدم و بهشون گفتم که می خوام خبرنگار بشم.
هيچوقت از ميز منشی قدم آنطرف تر نگذاشتم
می گفتند: ُ فرم ها رو پر کن.ُ
من پسشون می دادم.
اونا نمی دانستند من نابغه ام.

يه شب توی بار با يه پسر کوچيک دعوام شد
فکر کنم وزنش فقط ۱۳۰ پوند بود.
ترتيبم رو داد.
روز بعدش دوباره امتحانش کردم.
دوباره بدجوری ترتيبم رو داد.

يه هفته بعدش سوار اتوبوس شدم که برم نيواورلئان.
يه جايی وسط راه از يه آدم معروفی با اسم همينگوی يه کتاب خريدم.
نتونستم بخونمش.
مرديکه لعنتی بلد نبود بنويسه!
کتاب رو از پنجره پرت کردم بيرون
يه دختری توی اتوبوس بهم زل زده بود.
توی صندليش رو به من چرخيد و يه طرح از من کشيد.
پشت طراحی آدرسش رو نوشت و توی Forth Worth پياده شد.
من رفتم دالاس٬ پياده شدم٬توی *"Y" دوش گرفتم و ريش زدم.
و دوباره سوار اتوبوس شدم به سمت Forth Worth و دختره رو پيدا کردم.
توی هال پيشش نشستم در حاليکه مادرش توی اتاق خواب بود.
مدت زيادی با هم حرف زديم٬ عالی بود٬ دختر خوشگل بود.
بعد دستم رو گرفت و شروع کرد راجع به خدا حرف زدن و
من فلنگ رو بستم.

يه اتوبوس ديگه برای نيواورلئان سوار شدم.
با خودم يه ماشين تحرير قابل حمل داشتم.
تنها چيزی که لازم داشتم تا ثابت کنم نابغه ام
ماشين تحرير٬ و ۳۵ سال بعدی را.

* "Y"يا "YMCA" سازمانی است وابسته به کليسا که خدمات مختلفی مثل سرويس های اجتماعی يا بهداشتی برای مردم ارائه می کند و در اکثر شهر ها و محله های کشورهای مختف دنيا امکانات بهداشتی٬ ورزشی و .. با قيمت کم يا کاملا مجانی در اختيار مردم می گذارد.

No comments: